۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

پشت کمدها شهری ست ...


خونه قبلیمون که بودیم یه کمد داشتم از این کمد دیواری های گنده، هر موقع دلم میگرفت هر موقع خیلی درب و داغون بودم، یا اینکه اصلا تو حال و هوای خودم بودم، خوشحال و ناراحت و خوب و بد و مثل امشب دلم یه گوشه ی دنج میخواست حس کنم هیشکی تووش پیدام نمیکنه، واکمنم رو برمیداشتم میبردم اون تو بین ِ لباسام میشستم و زانوهام رو بغل میکردم و باهاش حرف میزدم و صدامو ضبط میکردم، با خودم، با لباسام، با دیوار پشت کمدم که نقاشیش کرده بود و لباسام رو یجوری چیده بودم مامانم نبینه نقاشی ها و خط خطی هام رو بعد یه موقع هایی همون تو خوابم میبرد و میرفتم شهر پشت کمدم میرفتم اونجا و کلی خوش میگذروندم و ازونجا کلی رنگ میاوردم به دنیای اینور کمدم و تهش همیشه سبک ازش میومدم بیرون انگار همه درد هام، همه خوشی هام رو، همه چیزم رو توی خودش قایم میکرد مثل ِ خودم که قایمم میکرد تو خودش و من و میفرستاد بیرون ... اصلاها با زندگی که قایم موشک بازی کردنمون میگرفت کمدم همیشه بهم پناه میداد و من و تو خودش قایم میکرد و من همیشه از زندگی میبردم چون کمدم انگار من و با یه جادویی از زندگی جدا میکرد چند ساعت و میبرد تو یه دنیای دیگه ....  از اون خونه که میخواستیم بیایم اینجا یه عالمه نشستم تو کمدم و گریه کردم. یه عالمه در و دیوارش رو ماچ کردم و بغل کردم و بو کردم، جدایی همیشه سخته من از دنیای پشت کمد جدا شدم و بعد ازون هرازچند گاهی فقط توی خوابهام به اونجا برگشتم ... الان، امشب دلم عجیب کمدم رو خواسته همش فکر میکنم اگه بود باهم کلک میزدیم میرفتیم دنیای پشت کمد و یه دوری میزدیم و حرفامون رو باهم میزدیم و برمیگشتیم ... دلم برای کمدم تنگ شده، اینجا کمدم اینقدر بزرگ نیست که توش جا شم من هم اینقدر بزرگ شدم که دیگه توش جا نشم! هرچند که فک کنم اگه کمد قدیمی ام بود جا میشدم توش نهایتش پاهام رو جمع میکردم تو بغلم و کوچولو میشدم که جا شم توش، تو بغلش جا شم و آرووم بگیرم ...  کاش میشد بعضی جاها رو بعضی چیزهارو از گذشته قیچی کرد و گذاشت تو یه صندوقچه و همه جا برد، کاشکی میشد یه جعبه ی جادویی داشت با به عالمه تیکه های گذشته توش که بشه هر موقع دلتنگ یه تیکه اش شدی و نیاز به یک کدومش داشتی تیکه اش رو بیاری بیرون و بری توش، با کله بری توش 
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

مجبورم، میفهمی؟ مجبور ...



دوتا مسیج اول رو جواب نمیدم سومی رو با یه لبخند خالی جواب میدم و از چهارمی و پنجمی میپرم و نادیده میگیرمشون، دیروز به اندازه ی کافی جواب دادم که بدونم امروز دیگه بحث خبر گرفتن و سلام و احول پرسی نیست ...
من؟ فاصله ها رو خووب میشناسم، کلمات رو، انرژی هاشون رو، خواسته هاشون رو، دروغ نمیگم یه لحظه ته دلم میلرزه که دل بدم به جواب دادن و جواب گرفتن و غرق بشم و تو لحظه کسلی ِ امروز رو حل کنم تو شیطنت و حواس پرتی با تو حتی اگه خربزه ای باشه که لرز داشته باشه و تهش درد اما ... میدونی گذشته ازم ... وقتی تهش رو میبینم که به ناکجا آباد میرسه دیگه کلا قدم برنمیدارم این یعنی منطق؟ نمیدونم ... این یعنی کنترل کردن رابطه ها و انرژی های اطرافت؟ ... اینم نمیدونم ! اما یه چیزهایی هست که میدونم، من میدونم بازی های الکی و دلگرمی های یه روزه دو روزه یعنی چی، من میدونم که تلاش های هرازچندگاهی برای اینکه شاید اینبار بشه یعنی چی، من میدونم که وقتی با ذوق از تو وایبر پیدام کردنم حرف میزنی و میگی بی معرفتم که تولدت رو یادت رفته یعنی اینکه چی، من ته شیطنت ِ ریز توی مسیج بازی هات رو هم میدونم، جوابش رو هم دارم اما به جاش برای دو نقطه پرانتز میذارم و سکوت میکنم ... من میدونم، من میدونم و خیلی سخته که بدونی و بفهمی ... اما من میفهمم مسیج جواب بدم، بعد زنگ جواب بدم، بعد یه قرار بیرون و بعد خواستن و بعد نخواستن و بعد ... خواستن جزو حق های اولیه ی هر کسیه اما آدمها یاد نگرفتن انگار که نخواستن هم جزوشه ... اگه بخوای حق داری اما اگه نخوای مغروری و خودخواه ... و این رسمیه که باید باهاش کنار بیایی و یه راه فرار براش پیدا کنی و حالا من شدم این، برای اینکه خیلی ساده حق نخواستن رو خیلی جاها نداشتم و به خاطرش شدم مغرور ِ بی احساس، شدم این ...
بذار فکر کنی بی معرفتم، بذار فکر کنی بی خیالم و خودخواه و بی حواس تهش دو سه روز ناراحتی و عصبانیت از من و دو سه تا جمله ی تیز و پر کنایه و دوباره دور شدنت اما من یادم بود، من تولدت رو یادم بود، حواسم به خیلی چیزهای دیگه هم هست که شاید خیلی ها باورشون نشه ...  اما حواسم به عواقب و دردسرها و بعدشش هم هست ... تو لحظه زندگی کردن خووبه اما نه همیشه، تو این یه مورد نمیتونم، دیگه نمیتونم. حواسم به آدمها و کلامشون و انرژی هاشون هست اما یاد گرفتم که گاهی مجبورم، مجبوری دستت رو بذاری رو سینه ی آدمها که نزدیک نشن که دوور بمونن که بشه دوری و دوستی نه رابطه های یه طرفه و دردسر و درگیری و تهش تقصیر و خودت از اول خواستی من نخواستم ...
و دیگر هیچ ...  

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

هوم ...



 لزومی نداره آدم همه رو نزدیک خودش تو حریمش نگه داره 

این قانون زندگی رو من خیلی دوست دارم سخته گاهی اما واقعیت دوست داشتنی هم هست، که آدمها همشون موندنی نیستن دلیل هم نداره باشن وقتی کسی جز آزار چیزی نداره برای آدم یا اینکه اصلا وجودش انرژی خوبی نداره یا هر چی .. یا اصلا تهش آدم خوبیه خیلی هم گله اما برای خودش برای دورو بری های خودش و برای مدل زندگی خودش و از دور برای تو! این خیلی مهمه از دور برای تو قرار نیست همه ی دنیا نزدیک آدم باشن اونم به هر قیمتی ...
یه فلسفه ی خوبی هست که من به شدت برای قبول دارمش که میگه دوری و دوستی گاهی هم اصلا نبودن و نفس کشیدن و زندگی و نه حتی دوستی  

ودیگر هیچ ...

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

من خیره به من میشوم و من سکوت و تنها سکوت است.



سوال های بی جوابم را پناه به آیینه میبرم 
اما 
آیینه مدت هاست که شکسته 
و تکه تکه اش خصمانه مرا به من نشان میدهد 
و سوال های بی جوابم را 

و من به تلخی ِ نگاه ِ داخل آیینه دوباره میشکنم
و آیینه ها دوباره میشکنند
و دوباره تکه تکه مرا به من نشان میدهند 
و دوباره در هر تکه آیینه دوباره های تکراری زندگی و سوال های بی جواب من و نگاهی تلخ و سکوت 

و دیگر هیچ ...

و ما رد میشیم ، هی رد میشیم ... و لعنت ...



من فقط وایسادم نگاه کردم و هدفونم رو بیشتر تو گوشم فشار دادم که نشنوم نشنوم التماس من نبودم ها رو، نشنوم که میگفت آقا به جان مادرم، به ارواح خاک بابام، به پیر به پیغمبر به همین محرمی که توشیم من ندزدیدم، من فقط هی خیابون رو نگاه کردم که زودتر برسم به میدون انقلاب و پیاده شم و انگار که خیابون کش میومد و تمومی نداشت! من میخواستم نشنوم نشنوم دختری رو که میگفت یه دو تا بزنن تو گوشش آدم میشه میگه که دزدیده و پس میده تراول هارو ، نشنوم زنی رو که میگفت محرم و حسین تو کمرت بزنه قسم نخور ، نشنوم زنی رو که میگفت لقمه ی حروم دادن بهت اینجوری شدی بزنینش آدم شه ، نشنوم که کسی بگه دستش رو باید قطع کرد کسی رو که مال مردم رو میخوره ... و نشنوم التماس های پسر رو ... و نشنوم فریاد با بغض ِ مرد رو که میگفت که تراول هارو همین الان از بانک گرفتم تموم زندگیمه ... نشنوم. ایستگاه انقلاب پیاده که شدم چند تا مرد پیاده اش کرده بودن انداخته بودنش رو زمین و داشتن میزدنش و میگشتنش با مشت و لگد هاشون بی حال شده بود و فقط زیر لب باز هم قسم میخورد که من نبودم به خدا من نبودم من و چه به دزدی ... تا اون موقعی که من از جلوشون رد شدم همه چیزش رو ریخته بودن کف زمین و هنوز تراول های گم شده پیدا نشده بود و پسر هنوز گریه میکرد و میگفت آقا بخدا من ندزدیدم ومرد اینقدر خشم داشت که میتونست حتی بکشتش به گناه کرده یا نکرده زیر مشت و لگد بکشتش ... ذهنم کار نمیکرد که بخوام فکر کنم حق رو بدم به مردی که به قول خودش همه زندگیش رو دزدیده بودن و دستش به کسی نمیرسید کاری بکنه و فقط مشت و لگد میزد که شاید تراول هاش برگرده یا به پسری که من هیچوقت نفهمیدم یا نمیفهمم که بالاخره دزدیده بود یا نه اما نمیتونم حس تحقیر زیر و دستای مردم افتادن وسط خیابونش رو فراموش کنم هنوز هم ذهنم کار نمیکنه مثل دیروز فکر که بهش میکنم فقط از روی فکرم میپرم و رد میشم .... مثل دیروز که من رد میشدم ، و مردم رد میشدن و همه رد میشدن فقط از کنارشون رد میشدن ... به ما چه اصلا ... به ما چه ... کلاه خودمون رو بگیریم نیوفته یه وقت!  مردم دارن زیر بدبختی هاشون دست و پا میزنن و از نفس میوفتن بازم به ما چه ، از دیدن یه همچین چیزی میریزی بهم، به تو چه! اصلا غلط کردی میریزی بهم رد شو ... فقط از کنار همه چیز رد شو احساس نکن، بغض نکن، نترس، گریه هم ممنوعه فقط رد شو رد شو و به خودت و زندگیت فکر کن و رد شو ...
و لعنت به همه ی رد شدن های من و ما و همه ما و لعنت به تمام شور بختی های زیر پوست این شهر و لعنت و لعنت و لعنت ...
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

برای تو، برای خودم و برای سرخوشی های دخترانه ی یک روز بارانی ...




اینقدر دلم میخواد بشینم هی امروز رو بنویسم، از سر در باغ ملی و زیرش نشستن و پاستیل خوردنمون، از اون آقا خارجکی که ازمون عکس گرفت و من آخر هم بهش نگفتم نایس تو میت یو و اینا و فقط هی ذوق کردم و با خنده ام و خنده ات اونم کلی خندید بهمون، از خنده هامون، از موزیک دو نفری با یه هندزفری گوش کردن هامون، از باروونش، از شلپ شلپ راه رفتن هامون، از حسن آباد و کامواهای خوش رنگمون که خریدیم و میل بافتنی و شال گردن هایی که هر دوتاش الان سر انداخته شدن و دارن میان بالا، از تخفیف گرفتن هامون، از عکاسی کردنمون، از املت خوردنمون، از آدمهایی که جاشون خالی بود، از آوازاش، از وسط خیابون رقصیدنش حتی آخر سری ... از خیلی چیزای دیگه ای که دلم میخواد هی بنویسمشون و بنویسمشون ...  اما میدونی چیه تهش میبینی نوشتنت نمیاد نه که نخوای بنویسی ها اما بیشتر همش دلت میخواد حس خوووبی که داری رو مثل یه بالش نرم بغل کنی بپری تو تختت و خستگی یه روز پر از پیاده روی و خیس شدن و دیوانگی و تهش کلاس رفتن رو با لذت به جون بخری و ریز ریز دوباره مرورش کنی و هی قند تو دلت آب بشه و بی اختیار دوباره بخندی و هی زیر و رو بافتنی ببافی و به ریز ریز قطره های بارون رو پنجره نگاه کنی و بخوابی و فقط و فقط تهش خدا رو شکر کنی به خاطر داشتن همه ی اون چیزهایی که داری و به خاطر روزهایی که تو خاطرت میمونن و تو تاریخ زندگیت ثبت میشن برای اینکه یه روزی برگردی و ببینی چقدر خوشبختی که کسایی رو داری که رووت حساب کنن و روشون حساب کنی هر جای دنیا که باشی، هرچقدر دور و هر چقدر نزدیک ... و چقدر خوشبختی که یک دخترک بهاری پر از انرژی و مهربانی داری که وسط به وسط خیابون دستاشو باز کنه و بغلت کنه و بهت بگه که خووبه که هستی و تو بلند بلند بخندی و هوای پاییزی ِ بارونی و نفس بکشی و قول بدی بهش و به خودت که این روز رو هر موقعی هر جای دنیا هم که بودی از یاد نبری و خاطره ی یک روز بارونی و تهران دوست داشتنی و مردمش رو که گاهی مهربانتر میشن رو فراموش نکنی 
و دیگر هیچ ...


پ.ن : برای فاطمه
پ.ن یک : بیا هیچوقت از یاد نبریم تا سالهای سال بعد ازین که همیشه چیزی هست که با اون بشه خستگی های وجودمون رو در کنیم و زمستون دلمون  رو سر ... بهار همیشه نزدیکه اگه ما اراده کنیم ...

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

شبانه ی بی خوابی ...



و بعضی هم آهنگها هستن که به نام کسی سند میخورن - رو به تو سجده میکنم دری به کعبه باز نیست -  انگار و شبونه تموم خاطره هاتو مثل چاقو سر صبر ریز ریز فرو میکنن تو تنت - مرا به بند میکشی ازین رهاترم کنی - و با خودشون میبرنت - زخم نمیزنی به من که مبتلاترم کنی -  و اون وقت هاست که لبخند روی لبت مثل خنده ی سرکشیدن جام شوکرانه -از همه توبه میکنم بلکه تو باورم کنی - و شبی که سحری نخواهد داشت و چشمهایی که خوابی نخواهند داشت - وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست - 
و دیگر هیچ ...



۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

دنیا پر از بهانه است و دلیل، تو بهونه ی رفتن داری یا دلیل موندن؟



وقتی زخم های عمیق داشته باشی وقتی نشسته باشی تو خودت ریز ریز زخم هات رو لیسیده باشی و آرووم شدنشون رو نگاه کرده باشی، وقتی نشسته باشی دونه دونه تیغ های حرف های سختی رو که شنیدی رو از تنت درآورده باشی، وقتی با اشتباهات بزرگ زندگیت با هر بدبختی که شده کنار اومده باشی، وقتی سرت رو خم نکرده باشی و با هر سختی صاف وایساده باشی، وقتی نفست تو بی نفس ترین لحظه های زندگیت بریده بریده اما بالاخره بالا اومده باشه، وقتی دست و پا زده باشی و از دست داده باشی، وقتی خون گریه کرده باشی و زورت نرسیده باشه، وقتی نشدن رو توی زندگیت تجربه کرده باشی، وقتی رفتن رو بی سر و صدا رفتن و گذشتن رو توی زندگیت یاد گرفته باشی، وقتی دردها و نداشتن هات سرمایه های بزرگ زندگیت بشن، وقتی با رد پاهای کم عمق و پر عمق اومدن ها و رفتن های آدم ها تو زندگیت روی دلت روی وجودت کنار اومده باشی حتی گاهی با کمی درد و خونریزی با خودت، وقتی برای یه مدت خیلی طولانی دیوار بالای تختت تکیه گاه اشکات شده باشه و خروس زری پیرهن پری و حسن و خانوم حنا قصه های شب هات برای آروم خوابیدن، وقتی خسته شده باشی یه موقع هایی اینقدر خسته که زانوهات توان وایسادن نداشته باشن، وقتی حرف زیاد بزنی اما حرفی که باید بزنی رو هیچوقت نگی، وقتی دل بدی به دل آسمون وقتی یاد بگیری جلوی خودت رو بگیری و دخترک مهربون ِ همیشه پذیرای همه چیز وجودت رو ببوسی و بگی : آهای همیشه قرار نیست مهربون باشی، و بگی نه بگی نه و بتونی سخت و سنگ باشی حتی از نظر بقیه خیلی بدتر از سنگ ... وقتی دیگه برات مهم نباشه دیگران چه فکری درباره ات میکنن اصلا دوستت دارن یا ندارن، وقتی تو آیینه نگاه کنی و بگی من همینم، کم و زیاد خوب و بد همینم و همین که هستم و هر روز دارم یاد میگیرم بهتر باشم خوبم، همین که خودمم و بازی نمیکنم کس دیگه ای رو خوبم،  وقتی اینجوری باشی یواش یواش لمس میشی اینقدر لمس میشی که یاد میگیری تو قدم اول همه دنیا رو دوست داشته باشی همه آدمها رو، طبیعت رو، زندگی رو ... یاد میگیری دلت بزرگ بشه بزرگ بشه بزرگ بشه که همه ی آدمها توش جا بشن که محبتت رو از کسی دریغ نکنی تا اونجایی که بهت آسیب نرسونه اما یاد هم میگیری که کسی توی دلت نمونه یاد میگیری آدمها همون جور که میان یه روز، اتفاقی میان تو زندگیت، یه روز هم میرن بعضی هاشون زود بعضی هاشون دیر یاد میگیری کسی قرار نیست به این سادگی ها بمونه انگار  بعد وایمیسی دنیا و آدم هاش رو نگاه میکنی و لبخند خیست نشون میده که شمشیرت رو گذاشتی زمین و صلح کردی، نشون میده که باور داری که زندگی سیاه و سفید نیست یه عالمه تنالیته های خاکستری داره که هنوزم تو دونه دونه اشون امید هست و تو با زندگی و سرنوشت صلح کردی حتی با اینکه طعم دردهای زندگی گاهی خیلی به سیاهی نزدیکت کرده اما هر بار با اینکه سخت شدی سخت تر شدی حتی شاید لمس شدی اما برگشتی به میونه ی خاکستری زندگی، برگشتی و باور کردی که سیاهی مطلق وجود نداره همون جور که سفیدی مطلق وجود نداره مهم اینه که سرجات بمونی و زندگی کنی گاهی کم گاهی زیاد گاهی حتی بیشتر شبیه مــُردگی تا زندگی اما اونایی که پای خواسته هاشون وایسادن ته تهش بردن شاید خیلی دیرتر از خیلی های دیگه اما ته تهش بالاخره بردن و من یه نگاه به گذشته ام میکنم یه نگاه به حالم کی زندگی ساده گرفته که این دفعه ی دومش باشه چه خیالی از اونهایی که هستن و میمونن و چه خیالی از اونهایی که میرن و نمیمونن به قول کسی دنیا پر از بهانه است برای رفتن و دلیل برای ماندن 
و دیگر هیچ ...
..
.


۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

که هی تو گوش آیینه بگم که الان وقتش نیست ...



سال اول یا دوم دبیرستان بودم عمو برنامه ی کوه داشت با دوستاش، اون موقع ها هم عمو و هم یکی از عمه هام تقریبا حرفه ای کوهنوردی میکردن هر هفته یه جا تو تهران و اطراف تهران میرفتن بعد هر دو سه ماه یه بار یه قله رو تو ایران میزدن من هم هرازچندگاهی باهاشون میرفتم البته بیشتر تفریحی بعدنا یه ذره حرفه ای تر.

 قشنگ یادمه جزو اولین بارهام بود گفت میخوان برن دربند گفتم میام باهاتون یه روز آفتابی وسط زمستون، صبح ساعت 5 حرکت کردیم، هی برو هی برو هی برو تموم نمیشد که... خیلی تند میرفتن هرچی میگفتم وایسین من خستگی در کنم هیچکدوم گوش نمیدادن که! میگفتن اگه بشینی دیگه پانمیشی!
دیگه رسما نفسم بالا نمیومد مخصوصا یه تیکه که باید با کمک طناب میرفتیم بریده بودم، داشتم میمردم رسما دلم میخواست بشینم کوله ام رو بذارم زمین دیگه تا ته دنیا از جام تکون نخورم عموم یه لحظه برگشت پشت سرش رو نگاه کرد گفت : ببین اون پیچ رو میبینی اون بالا؟ سرمو بلند کردم گفتم : اوهوم. گفت : تا اون پیچ بیای رسیدی، اگه اینجا بشینی دیگه بلند نمیشی اگه الان ببُری دیگه هیچوقت نمیتونی برسی بالا، پشت سرتو نگاه نکن فقط بیا ... این وسط،الان، وقت کم آوردن نیست یا از اول نباید میومدی یا حالا که اومدی باید بیایی ...
دستمو گذاشتم رو زانوم و به زور بلند شدم و رفتم قدم هام کوتاه بود و کمرم خم اما به هر جون کندنی بود رفتم هرچند که اون پیچ بعدی و چندین پیچ بعدش هم نرسیدیم و عمو همچنان میگفت اون پیچ رو ببین به اون برسیم رسیدیم اما بالاخره رسیدیم، و اون اولین باری بود که من شیرپلا رو دیدم، وقتی رسیده بودیم محو تماشا بودم فقط، محو تماشا...
همه سرحال بساط چایی و میوه و تنقلات ولو کردن و نشستن به خنده و شوخی، من اما محو بودم مسخ شاید حتی، اینقدر که اصلا یادم رفت چه راهی اومده بودیم و به چه بدبختی رسیده بودم یه لذتی داشت رسیدنه که من فقط غرق اون بودم، غرق اون رسیدن ... 
این روزها زندگی بدون اینکه نگاهم کنه فقط سرشو انداخته پایین و تخته گاز داره میره خیلی بیشتر از سرعت و توان من میره با بارون اتفاقات و دردسرها و من برگشتم به دوران دبیرستان فکر کنم هی حرف عموم تو گوشمه، هی تکرار میشه که : اگه الان ببُری دیگه نمیتونی ادامه بدی، اگه الان بشینی دیگه نمیتونی از جات بلند شی، دیگه هیچوقت نمیرسی پشت سرتو نگاه نکن فقط بیا این وسط،الان، وقت کم آوردن نیست یا از اول نباید میومدی یا حالا که اومدی باید بیایی ... و من میدونم که اگه کم بیارم اگه ببُرم دیگه بریدم ... دیگه تمومه حتی اگه هر پیچ رو که رد میکنم یکی خطرناک تر و سخت تر جلوم بشینه اما الان وقت کم آوردن نیست، الان وقتش نیست ...

و دیگر هیچ ...
....
...
.


۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

شبانه - باران نوشته های یک ذهن پریشان حال


ریز ریز ریز داره بارون میاد هوای امشب دل و دینم رو برده رسما، صندلیم رو آوردم تو تراس با یه لا تاپ و شلوارک نشستم روش دارم مینویسم گرمای فن لپ تاپم پاهام رو گرم میکنه اما دماغم به فین فین افتاده همیشه گفتم از مشکلات شیش ماه دوم سال دماغ آدم و واشرشه که شل میشه  دلم میخواد همین جا بشینم تو برنگردم کلا، نه دلم بیشتر ازینکه دلش بخواد بشینه اینجا دلش میخواست الان بره لباس بپوشه از خونه بره بیرون، بالاخره یه روزی میشه که من نصف شبایی که بارون میاد از خونه بزنم بیرون برم تو سکوت کوچه خیابونا کفشامو در بیارم بگیرم دستم زیر بارون راه برم و بزنم زیر آواز و زمزمه کنم همه ی اون چیزایی رو که دلم میگه ...  اینکه دارم گریه میکنم رو دقیقا نمیدونم چرا اما اشکام ریز ریز داره رو گونه ام میاد پایین و من هیچ کنترلی رووش ندارم نمیخوام هم داشته باشم بذار راحت باشن خو چه کاریه من جلوشونو بگیرم امشب داشتم با یه دیوونه ای مثل خودم فردا رو تصور میکردم دو تا دختر خل و چل نشسته بودیم پای چت فردایی رو تصور میکردیم که بیاد و همونجوری بشه که ماها دلمون میخواد تو خنده بهش گفتم : تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته ! و خب خوبیش به اینه که میدونم اون هم مثل من تصور میکنه حتی وقت هایی که خیلی اوضاع احوال قاطی تر ازین حرفا باشه و نایی برای امید و امیدواری نباشه اما اون هم مثل منه و اینقدر دیوونه هست که تصور کنه حتی اگه تصور کردنش خیلی سخت باشه... بعدترش امشب نشستم دو تا رزولوشن لیست نوشتم برا خودم یکیش کوتاه مدت و اون یکی بلند مدت جفتش رو زدم به دیوار کنار میز تحریرم میشه مطمئنم که میشه بالاخره یه بار نشه یه بار یه سنگ گنده جلو راه آدم سبز بشه و همه چیزش به هم بریزه اما بالاخره گیر که بدی که دنیا بر وفق مرادت بشه و کارات پیش بره میشه بالاخره میشه امروز داشتم نگاه میکردم دیدم نوشته های آن پابلیشم داره میشه دو برابر نوشته های پابلیش شده ام شاید برای اینکه این روزا برای دلم زیاد مینویسم و شاید واقعیت قضیه ته تهش این باشه که نمیشه همه چیز رو به زبون آورد نمیشه حتی نوشتشون اینجا یه چیزهایی اینقدر حرمت دارن که ترجیح میدی سکوتشون کنی سکوت کنی و برای خودت بنویسیشون و هزار بار بخونیشون ها داشتم میگفتم خلاصه امروز و امشب هی تصور کردم چشمام رو هی بستم و فردایی رو که دلم میخواد رو تصور کردم اصلاها میدونی زندگی بدون امید جلو نمیره انگار بدون اون شبایی که مثل امشب بشینی بید بید بلرزی و چشماتو ببندی و تصور کنی یه روز باروونی رو که یه چیزایی بهش اضافه شده باشن و یه چیزایی ازش کم شده باشن مثل همونی که تو دلت میخواد اصلا زندگی زندگی نیست.

بعدش تازه یه موقع هایی مثل امشب میشینم به خودم گیر میدم که آخه دیوونه این همه امید و مثبت بودن و فردای خوووب رو که حرفش رو میزنی این همه زندگیش میکنی تا کجا میخوای ببری؟ این اعتقاد خسته ات نکرده؟  نه خداییش یعنی تو همیشه امیدواری و خووب و ایمان داری که همه چیز خووب خواهد بود؟ بعد مثل همین الان دقیقا خودم به خودم جواب میدم که من همون قدری که شیرینم تلخ هم هستم خیلی وقت ها، خودتم میدونی بهم گیر نده. اگه سعی میکنم خووب باشم آدمیزادانه زندگیم رو جلو ببرم اگه یه روزایی تو زندگیم رو که دردهایی که درد داشتن حروم کردن رو سپردم دست باد که ببرتشون با خودش یا حداقل اگه نمیبره امروزم رو خراب نکن اینو به خودم یاد دادم مرور دردهای زندگی درمون نمیکنه بدبختی هارو فقط بدترش میکنه و من باید فقط درس هام و تجربه هام رو همراه خودم ببرم به آینده که دوباره تکرارشون نکنم دلیل نمیشه درد نداشته باشم غصه نداشته باشم اصلا آدمی که بی غصه باشه وجود نداره تو دنیا  تو خودتم میدونی من همین منی که از در و دیوار بالا میرم یه روزایی تو زندگیم چیا دیدم و چیا کشیدم و چه دردهایی رو با گوشتم تا عمق استخونم لمس کردم نمیگم بیشتر یا کمتر از بقیه ی آدمها همه ی آدمها تو زندگیشون قد خودشون درد داشتن و دارن اما مهم نوع برخورد آدماست خب یکی میشینه تیشه به ریشه ی خودش میزنه با مرور دردهاش و روز به روز آپدیت کردنشون یکی نه نرم دردهاش رو بغل میکنه حتی میبوستشون بعدش به زندگیش ادامه میده و اجازه میده دردهاش تو روزهایی که میرن جلو حل بشن و از بین برن یا لااقل کمرنگ شن و برن تو حاشیه ی زندگی حالا من من که امشب دلم گریه خواسته و تو گیر دادی بهش درس هام رو یاد گرفتم قول هام رو هم به خودم دادم خنده هام رو هم از روزای بد زندگیم پس گرفتم دارم سعی میکنم رو به جلو قدم بردارم سعی میکنم همه ترس هام رو بذارم کنار و قوی باشم اینقدر قوی باشم که بتونم برم جلو حالا نه اینکه ییهویی فک کنی میخوام خیلی قدم گنده بردارم ها نه ریز ریز پله پله دارم میرم جلو یه موقع هایی مثل امشب میشه که حال و هوام گریه دارم بیخودی الکی از روو دیوونگی، شاید هم با دلیل اما با دلیلی که دلم میخواد زیر سیبیلی ردش کنم خو میشینم میذارم گریه کنم سبک شم بعد دوباره فردا صبحش زنده میشم میگم خو حالا باید قوی بود برای ادامه ی راه حتی اگه مثل اینکه آسانسور خونمون خراب باشه و مجبور باشم کل بیست و شیش طبقه رو با پله بیام بالا قدرت لازم داشته باشم یه عالمه اما باید قوی بود ... بعد مثل امشب دقیقا مثل امشب میشینم زیر بارون بید بید میلرزم و به خودم اجازه میدم که بترسم خودم رو بغل میکنم و میذارم ریز ریز گریه کنم و بترسم و حتی یه نموره کم بیارم بعدش خوووب که گریه کنم غر بزنم حتی یکی دو تا فحش بدم آروم میشم تو بغل خودم آروم میشم و یادم میوفته که خووبی شب اینه که بالاخره تهش تموم میشه دیر و زود داره سوخت و سوز نداره تموم میشه اصلا شبا نباشه کی امید به اومدن صبح داشته باشه خب
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

ببین چگونه جان مشوش است عدد بده ...



همه ی دعواها و بالا پایین های دنیا سر یه چیزه :  انتخاب، انتخاب کردن یا نکردن ، انتخاب شدن یا نشدن ...  و اینجا دقیقا اینجای زندگی اونجاییه که تو هیچ نقشی توش نداری هر چی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر غرق میشی بیشتر فرو میری فقط باید تن بدی بهش باید وا بدی بهش ... همینی که هستی همینی که هست !  بقیه اش به تو ربطی نداره بخواد بشه میشه و نخواد نمیشه یه چیزهایی هست که دست تو نیست تو زندگی چه بخوای و چه نخوای
همینی که هست
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

که تمام وجودم بشه نگاه



میدونی دخترکم گاهی میون همه پیچیدگی های زندگی یادمون میره که جواب بزرگترین و پیچیده ترین سوال ها و چراهای زندگی تو کوچیک ترین جزئیاتش جلوی رومونه و ما نمیبینمش ... فقط باید نگاه کرد، فقط باید خووووب نگاه کرد به همه چیز حتی اگه نگاه کردن درد داشته باشه. لذت همیشه شیرین نیست، گاهی درد داره بعضی شیرینی ها، بغض داره حتی اما باید دید نمیتونی چشماتو ببندی و ساده رد شی از جزئیاتی که ریز ریز زندگی رو میسازن خوب و بد، زشت و زیبا اما میسازنش 
و دیگر هیچ ... 

از شبهای دلمشغولی های عجیب ...




داخلی - ظهر

موزیکم رو روشن میکنم و با ریتمش شروع میکنم به تکه تکه کردن مرغ ها و بروکلی ها با چاقو دو نفره میرقصم و ماهیتابه رو دور سرم میچرخونم و میذارمش روی گاز و توش روغن زیتون میریزم ...  بالاخره ساعت نزدیک یک پنه ی مرغم بوش تموم خونه رو برمیداره، لذت آشپزی کردن با موزیک و رقص دنیایی داره برای خودش اصلا لذت آشپزی کردن خودش دنیاییه فکر کن رقص هم باشه کنارش ...  میز رو میچینم و گوشی رو برمیدارم که به بابا زنگ بزنم ببینم چرا هنوز نیومده برای ناهار ...

داخلی - ظهر کمی بعدتر

هنوز از شمال اومدم نرسیدم لباسام رو بشورم ماشین لباس شویی رو روشن میکنم و میام میشینم سر لپ تاپم به کار، چشمام درد میکنه نمیدونم چرا اما از صبح درد میکنه فرقی نمیکنه به هر حال کار دارم و کارم شوخی نداره لیوان چاییم رو توی دستم میچرخونم و فوتوشاپ رو باز میکنم ...

داخلی - بعدازظهر

صدای آوازم همه خونه رو برداشته هیچکس نیست، بابا رفته استخر و شب دیر وقت میاد ، مامان با دوستاش سفر و پنج شنبه میاد و خواهر جان هم که ماموریت کاریه و شب دیروقت پرواز برگشت داره و من، من اینجا تنهام تو خونه و صدام کل خونه رو برداشته یه اکتاو بالاتر هم خوندم خوندم خونه مال منه امروز تمام و کمال ...

داخلی - شب

بابا داره بی بی سی نگاه میکنه و من هدفونم تو گوشم موزیک گوش میدم و ظرفهای شام رو میشورم و میز فردای صبحانه رو ردیف میکنم و بهش یادآوری میکنم که صبح میوه ای که براش گذاشتم تو یخچال یادش نره ببره و اینکه تنبلی نکنه چایی رو ردیف کنه و صبحانه بخوره و بره بابا میپرسه : فردا خونه ای؟ میگم :  تا ظهر حتما هستم بعدش رو نمیدونم هنوز، ناهار بیاین خونه. میگه : چه خانوومی به به فردا ناهار چی داریم؟ میخندم میگم : دیگه امروز درست کردم بسه فردا نوبت شماست از بیرون بگیرین. میخنده و میگه : باشه. میخندم و میگم : چون میدونی درست میکنم اینقدر راحت میگی باشه نه؟ واقعا که! کباب تابه ای میخوام درست کنم برای خودم بدون برنج ساندویچی اما برای شما برنج هم درست میکنم. میگه : خب وقتی غذای به این خوبی میخوای درست کنی چرا غذای بیرون بخوریم خداییش حیف غذای خونه نیست؟ ابروم رو میندازم بالا و کج میخندم بهش ...

مامان داره پشت تلفن  بهم سفارش میکنه که این کار و بکنم و اون کار و بکنم و من سکوتم و گوش میدم همه اش رو دونه به دونه میدونم خودم اما میدونم تا همه رو دو سه بار تکرار نکنه بیخیال نمیشه بالاخره سفارشها تموم میشه و از من میپرسه که گزارش روزانه بدم! سعی میکنم با تمام جزئیاتی که دوست داره بشنوه براش بگم که امروز خونه چه خبر بوده کی زنگ زده آشپزخونه اش حالش چطوره به گلدون هاش آب دادم به بابا ناهار چی دادم شام چی چایی عصرش چی و و و حرفام که تموم میشه میخنده و میگه : یه کاری نکن من برگردم دیگه منو قبول نداشته باشه خیلی بهش میرسی ها میخندم و میگم خیالت راحت مادر جان من قد دنیا هم بهش برسم دلش گیره پیش تو من و میخواد چیکار خو. میخنده و میگه که دیگه زنگ نمیزنه زیاد میره که خوش بگذرونه و اینا و من میدونم که فردا صبح تا ظهر نشده زنگ میزنه که ببینه خواهر جان کی رسیده و چجوری اومده و آیا خووب خوابیده و آیا رفته سرکار یا چی اما میگم باشه مامان جان برو خوش بگذره بهت ...

داخلی - شب دیروقت

بابا ازم میپرسه که بیدار میمونم تا خواهر جان برسه خونه یا نه میگم که بیدار میمونم و نگران نباشه بره بخوابه ... پرده های شیشه های پذیرایی رو میکشم و یه نگاهی به آشپزخونه میندازم و بجز یدونه چراغ توی راهرو چراغارو خاموش میکنم و یه لیوان شیر میریزم برای خودم و میشینم رو صندلی ِ بابا و با پام خودم رو تکون میدم و تاب میخورم آروم آروم، لپ تاپم روو پام داره یه اجرایی رو پخش میکنه که یه دوستی برام فرستاده و به دلم نشسته صدای خواننده برام شبیه لالایی میمونه شبیه قصه ی زندگی قصه ی زندگی شاید چون واقعی هر کدوم شعرهاش قصه دارن پشتشون ... محو صدای خواننده پتوی نازکم رو به خودم میپیچم و فرو میرم تو خودم ...   میدونی گاهی میون همه ی دغدغه های زندگی و بالا پایین هاش یادم میره که من یک زن خونه دار و خانوم و حساس و عشق آشپزی و مراقب اتفاقات خونه بودن و مامان و حتی یه نمور سنتی تو وجودم دارم همه دارن منم دارم و بودنش هیچ تناقضی با بودن هنگامه ی مستقل و عشق سفر و دیوونه و کودک  و بی قرار و فراری از روزمرگیم  نداره   ... یه شبایی مثل امشب میشه آروم تو گوش آیینه زمزمه کرد که گاهی چقدر دلم برای این زن وجودم تنگ میشه چقدر دلم جلو جلو بی قرار و هوایی  روزی میشه که با قانون های بی قانونی زندگیم، با قانون های خودم، یه سقف بالای سرم باشه که فقط و فقط مال منه و یه نفر دیگه کنارم ...  چقدر جلو جلو بی قرار کسی میشه که باشه و خونه ای که باشه میشه که چراغ هاش رو خاموش کنم و نرم توی تخت دو نفره ی اتاق خوابش که گرم وجود ِ یه نفر دیگه است بلغزم و بدونم که آرامش بزرگترین سرمایه ی زندگیمه ... بزرگترین خوشبختیمه اصلا ...
و دیگر هیچ ... 

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

شبانه



موهام دوباره بلند شده و اینقدر بلند شده که میشه قلمبه جمعش کنم بالای سرم و خب لذت زندگی در این مواقع اینه که خودکارم رو یا مداد و قلمم رو حین درس خوندن و طراحی و کار کردن بذارم بین قلمبه ی موهام و یادم بره کجاست  بعد هی دمبالش بگردم هی دمبالش بگردم پیداش نکنم بعد بیخیالش شم یه مداد دیگه بردارم بعد یکی دیگه بعد تهش یه قلمبه مو رو کله ام باشه و دو سه تا خودکار و مداد مختلف توش گیر کرده باشن همچینی مثل شاخ!  دارم نیم رخ خودم رو توی پنجره ی اتاقم نگاه میکنم و به خودم میخندم دلم برای موهام تنگ شده بود بعد از دو سال موهام داره دوباره بلند میشه و من له له زیاد بلند شدنش رو دارم میزنم که یه وری ببافمشون ولو شه رو گردنم اعتراف میکنم دلم براشون تنگ شده بود دلی که قرار بود دلتنگی فراموشش شه برای موهاش هم تنگ شده بود، همیشه قرار نیست موها کوتاه شه که یه دوره ی جدید شروع شه گاهی باید بلند شه بلند شه و سپرده شه به باد که بپیچه توش و قصه ی فردا رو زیر گوشم زمزمه کنه و بگذره
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

من



من خوشبختم، عجیب خوشبختم... 

خوشبختم که هستم... که خودمم و خودم رو دوست دارم، که بلدم بخندم... که بلدم بخندونم... که بلدم گریه کنم... که تنها گریه میکنم که کسی از اشکهای عجیبم اشکش در نیاد... که میون همه ی دردسرهای کوچیک و بزرگ زندگی هنوز هم زندگی میکنم و سعی میکنم خووب زندگی کنم ... 

من؟ همینی که هستم همین دخترکی که روز به روز سعی میکنم بهترش کنم همینجور کم و زیاد همینجور به مدلاسیون خودم همینجور هنگامه وار به قول اولدوز و همیشه گفتنش  آشوب وار اما خوشبختم و میدونم همه ی این بی قراری ها همه ی این کم و زیاد بودن های زندگی همه ی همش تهش میرسه به یه روزی که برگردم و نگاه کنم ببینم اون چیزهایی رو که توی زندگیم خواستم رو دارم زورم بالاخره رسیده و تونستم بدست بیارم زورم بالاخره رسیده و تونستم
 اون آدمی باشم، اون انسانی باشم که دلم خواسته، زورم بالاخره رسیده و نه همه ی عالم و آدم دنیارو اما دورو بر خودم رو کردم اون چیزی که دلم میخواد من خوشبختم به رویای فردایی که امروز برای ساختنش تلاش میکنم و میدونم که بهش میرسم یه روزی که دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره و من صبورم برای فردا ، فردایی که گاهی عجیب دلم میخواد که زودتر برسه و گاهی دلم میخواد که به موقعش برسه نکنه که زود رسیدنش کار بده دستم ... من خوشبختم ، عجیب خوشبختم و ایمان دارم که خوشبختی و لذت دست به سینه نشسته کنار خونه و اتاق ِ همه ی ما و داره نگاهمون میکنه که چجوری دور خودمون میچرخیم و دنبالش میگردیم و گاهی حتی تا آخر عمر پیداش نمیکنیم 
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

قرار ِ من و تولدم و آسمون ...



یه موقع هایی هست برای هضم اتفاقات احتیاج به گذر زمان داری این روزهای اخیرم رو میتونم تو هزار هزار تا پست وبلاگ بنویسم تنها چیزی که میدونم اینه که باید شروع به نوشتن کنم وگرنه تمام این حرفهای نگفته نفسم رو میبره، بذار اولین حرف از مهر ماه فراموش نشدنیه امسال حرف فوت کردن شمع های بیست و شش سالگیم باشه و آرزویی که میخوام تو تاریخ ثبتش کنم که بمونه و برسم بهش و فردایی باشه که بیام این پست رو ببینم و اون خنده ی شیرین ِ بغض آلودم موقع فوت کردن شمع یادم بیاد و به خودم بخندم و بگم پشیمون نشدی از ایمان داشتن به آرزویی که باید به واقعیت تبدیل میشد دخترکم ... پشیمون نشدی از خواستن از شمع  بیست و شش سالگیت
و دیگر از هیچ ... 

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

بهونه های ریز ریز زندگی و لذت هاش و دیگر هیچ ...



دارم فایل های کامپیوترم رو مرتب میکنم یه عالمه چیز میز ریختم دور که یه ذره هاردم نفس بکشه بعدش ته فایل های به هم ریخته ی گرامی یه فیلم پیدا کردم مال روز آخر خوابگاه ترم یک که گرفتم و حرف زدم توش، بماند که فیلم برای چی بود و کی بود و اینا اما یه فیلم چهار و نیم دقیقه ای از خوابگاه گرفتم در حالی که داشتم وسایلم رو جمع میکردم بیام تهران یه عالمه قول به خودم دادم قولایی که خیلی هاش رو تا امروز یا انجام دادم یا در دست اجراست یا مدلش عوض شده یه جور دیگه میخوامش بعدش ته حرفام با بغضی که تو گلوم داشتم یه جورایی با خنده گریه به خودم گفتم : هنگامه من دوستت دارم، مهم نیست کی دوستت داشته باشه و کی نداشته باشه من دوستت دارم ... 
حکمت دوباره دیدن و پیدا کردنش امروز رو نمیدونم اما خیلی وقت بود به خودم نگفته بودم که دوستت دارم، خیلی وقت بود اینقدر شلوغ پلوغ بودم که شبا بیهوش میشدم و صبح ها گاهی یادم میرفت تو آیینه بخندم بگم صبح عالی متعالی خانوم ِ دوست داشتنی !   جای ماتیک قرمزم روی آیینه ام پشت سرم نشون میده که یه هنگامه ای منو بوسیده و گفته که دوستم داره و من، من زنده ام به همین بهونه های کوچیک خوشبختیم، بهونه های ریز ریز ِ زندگی و لذت هاش 
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

دل - ذهن مشغولی های یک متولد ماه مهر ...




میدونی ته ته همه ی بازی های زندگی و بزرگ شدن های روز به روزت تو زندگی، تا یه روزی میشینی که شاهزاده ی قصه ات با اسب سفید بیاد و کمرت رو بگیره و با خودش ببرتت میشینی و اولین نگاه و اولین کلمه و هزار هزار تا فانتزی و جینگیل مستون دیگه سر هم میکنی و میگی گوربابای بقیه ی قصه مهم آخرشه که خوشه هر جوری که باشی هر چی که بشه مهم تهش میشه که خووبه و خوشه ...
میدونی من آدم فانتزی هام آدم دیوونه بازی هایی که به عقل جن هم نرسه وقتی پاش بیوفته وقتی کسی رو بخوام وقتی کسی رو دوست داشته باشم مرزی برای دیوونگی هام نمیمونه هیچ مرزی اما ... این - اما - جدیده اما دوسش دارم خیلی دوسش دارم چون برای گذاشتنش وسط به وسط همه ی خواب و خیالات خوب زندگی دلیل دارم، دلیل دارم که بگم  اما  اگه بخوای از پایین تنه و بوی تن و ته ریش و لذت  بوی مردونه ی بدنش بگی و تکونی که به تک تک سلول های بدنت میده کار خیلی ساده ای رو داری انجام میدی بیا من برات جمله جمله اینقدر میگم که همچین هواییت کنه که خواستن رو فریاد بزنی ... واقعیت زندگی اما جای دیگه ای لم داده و تو نمیبینیش، افسانه ی محو شدن تو وجود هم و یکی شدن و گذشتن های مدام از همه چیز و این حرفها مدتهاست که تاریخ مصرفش گذشته و تو حالا نیاز داری که بفهمی بغل و نفس و بوی تن و ته ریش و عاشقی های سرکش و بی خیال و وابستگی های بی حد و مرز و هم آغوشی تمام دردها را تسکین نمیده برای زندگی بیشتر ازینها لازم داری، برای دو نفر کنار هم بودن خیلی بیشتر ازین های رو لازم داری ... گرم ترین آدم دنیا هم که باشی تن، تنها تا مدتی تو رو به عرش اعلا میرسونه ! گذشتن تا یه جایی جواب میده، دوست که داشته باشی همه چیز خیلی سهل تر میشه اما سرجاش میمونه و تو نیاز داری که کسی باشه که حتی اگه از قصه ی پری ها هم نیومده اما بتونه کنارت بایسته و کنار جای پات جای پاش رو محکم کنه اونوقت شاید شاهزاده ی قصه ی پریات رو بی اختیار کنارت ببینی بدون اینکه اومدنش رو دیده باشی، بدون اینکه عشق تو خودش حلت کرده باشه، بدون اینکه خودت رو از بین برده باشی یا طرفت رو از دست داده باشی، میدونی من تا چندین فرسخی خودم آدم دیوونه تر و احساساتی تر از خودم ندیده ام اما این حرفها رو من دارم میزنم منی که از نفس کشیدن و نگاه کردن و پلک زدن های کسی که توی دلم باشه قصه میسازم و دنیا رو بهم میریزم همین منی که امشب نشستم و بعد از خوندن یه سری حرف و دلمشغولی های خودم دارم به همه ی روزهای زندگیم فکر میکنم و امروز اینجا برای بهاری که فردا با پاییز برام میاد دارم نو میشم به یه زندگی جدید که اگه عاشقی حرفهای آدمهای این حوالیست، من نه عاشقم و نه میخوام که هیچوقت باشم رفیقی که یه روزی باشه که بشه دوستش داشت، دوستی رو که بشه باهاش یاد گرفت، کسی رو که بشه کنارش بود و ریز ریز همه کس اش شد و نگاهش کرد و همه چیزش رو دید رو به تموم حرفهای عاشقونه ی این حوالی ترجیح میدم ...

که تهش بگم قصه ی نون و پنیر و عشق و تن رو کلاغ قصه ها خیلی وقت پیش برای من با خودش برد از واقعی زندگی کردن برای من بگو !!! 
و دیگر هیچ ...   

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

I am unwritten*



این روزا همش خسته ام به زور خواب شبم رو میرسونم به هفت ساعت که روز رو بتونم بکشم، ساعت 11،12 شب رسما از زور خواب ولو ام، صبحا ساعت رو قسم میدم جان من دیر بگذر و خدا میدونه که پنج دقیقه پنج دقیقه اضافه خوابیدن ها چه لذتی داره برام، خدا میدونه از همیشه بیشتر هایپر شدن و شیطنت کردن ها چه لذتی داره، خنده ی همیشگی رو لبهام چه لذتی داره، وقتایی که از زور خستگی بیهوش میشم چه لذتی داره، وقت نداشتن برای چرت و پرت شنیدن حرفها از روی بیکاری و بی عاری چه لذتی داره، این روزا رو دوست دارم نمیدونم شاید به بهونه ی پاییز، شاید به بهونه ی ماه مهرم و شاید فقط و فقط به بهونه ی نفس کشیدنم و شاید هم به بهونه ی تمام اتفاقهای دوست داشتنی ریز و درشت زندگی که گاهی اصلا شبیه اتفاق های خوب نیستن اما در واقع هستن.
میدونی زنده ام به لذت های ریز ریز زندگی و این روزا پر از لذته، از لذت آهنگهای هر روز صبحم که روزم رو باهاشون شروع میکنم بگیر تا لذت خوندن سل سی لا دو و کاندات و پارلات کردن نت هام و قلم زدن های مدام این روزها روی کاغذ کاهی و پارس تا آشتی دوباره با دوربینم و تمام چیزهای ریز ودرشت زندگی که گاهی یادم میره قدرشون رو بدونم و من همین من یه روزی تو روزایی که گذشت نشستم جلوی آیینه تموم خودم رو چلوندم تو بغل خودم و گفتم : خوبالا، اصلا به درک!  و تموم اضافات این چند وقت و چند وقت قبلترش رو آماده کردم برای اولین بارون پاییزی که بشوره و ببره که حال و هوای این روزها حال و هوای زندگی و لذت بردن و جلو رفتنه 

و دیگر هیچ ...     



هنگ  Unwritten از Natasha Bedingfield  این روزها اولین آهنگ هر روز صبحم شده تک تک جمله هاشو خوندن و زندگی کردن که هر روز صبح دوباره بنویسم خودم رو و فردا رو و زندگیم رو ... 

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

زخم و دردا ترس از فردا ...



بعضی شب ها دلم هوای خواب اصحاب کهف رو میکنه که بخوابم و یه روزی بیدار شم که هیچ چیز این شکلی نباشه ... که بخوابم و حتی شاید دیگه هیچوقت بیدار نشم و تمام و دیگر هیچ ...



۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

از برای من، از برای تو، از برای او



نشستم لب پنجره ی اتاقم خیره شدم به آسمون به چراغ های روشن شهر خودم اینجام تنم اینجاست اما روحم .. ای امان از روحم ... پر کشیده رفته لامصصب زانوهام رو با جفت دستام جمع کردم تو بغلم چونه رو هم گذاشتم روشون، اما دستام اینجا نیست دستام باز شده برای بغل کردن شهر، بغل کردن تک تک آدمهایی که امشب باید یه بغل محکم فشارشون بده و بذاره که بی توضیح، بی حرف، فقط آروم بگیرن توش، فقط آروم بگیرن توش و باورشون بشه که تنهایی و درد داشتن و هزار و یک قصه ی پر غصه ی دنیا همشون واقعیت های انکار نشدنیه زندگی ان، اما زیر آسمون همین شهر، تو بدترین لحظه های آدم درمونده ی درمونده وقتی سرت رو بلند میکنی سمت آسمون شاید یه جای دیگه یکی همون لحظه سرش رو بلند کرده رو به آسمون برای بغل کردن تموم غریبه ها و آشناهای بغل لازم بس که گاهی حتی خودش هم بغل میخواد، معامله ی خوبی میشه  * برنده برنده * از برای من، از برای تو، از برای او
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

از چی بدتون/ مون/ شون میاد؟


بازی وبلاگی به دعوت الی که از چی بدم میاد :

با خوندن نوشته های بچه ها دیدم چه همه چیز میز که همه ی این دورو بری ها ازش بدشون میاد و من هم مثل اونا اولش اومدم بگم منم مثل فلانی و فلانی و فلانی اما بعدش تصمیم گرفتم که بنویسم من هم

حقیقتش اینه که من اصولا آدم خوشحال و خوش اخلاق و با همه بسازی ام تا وقتی یکی اشتباهی یا از قصد یا هر چی پاش بره روو دمم یا به هر دلیل تخیلی یا غیر تخیلی دیگه ای حوصله نداشته باشم اصلا صبح از دنده ی چپ پاشده باشم و پاچه بگیرم از آدمهایی که فکر میکنن میتونن حالم رو خووب کنن و به زور میخوان بهم محبت کنن و از زیر زبونم حرف بکشن و مجبورم کنن که باهاشون درددل کنم که فیلان و بهمان خییییلی بدم میاد، که مثلا یه پست غصه یا ناله یا اصلا یه قیافه ی غیر معمول تو دنیای مجازی بگیرم سریع بپرن چت که چته چته چته بدم میاد، کلا از آدمهایی که بای دیفالتشون اینه که من حالت رو خوووب میکنم بیا با من حرف بزن یا هر چی بدم میاد. اینقدر شعور دارم که دلم بخواد حرف بزنم و دردودل کنم خودم برم با اونی که میخوام دردودل کنم.

بعدش ازینکه اختیارم دست کسی باشه بدم میاد ازینکه حس کنم حق انتخاب ندارم و کس دیگه ای برام انتخاب میکنه و تصمیم میگیره بدم میاد معمولا هم این موارد تو روابط خونوادگی و مسائل داخل خوانواده بیشتر پیش میاد که خیییلی بده نمونه ی بارزش هم میشه مهمونی های خونوادگی و تصمیمات پیش پیش گرفته شده که تو باید بهشون عمل کنی و هیچی نگی.

بعدترش از آدمهایی که قضاوت میکنن بدم نمیاد حالم بهم میخوره ازینایی که نشستن ببینن کی کجا چه غلطی میکنه کی به چی میاد کی کجا رفته کی چیکار کرده و کلا واسه خودشون محکمه راه میندازن و نتیجه میگیرن و حکم صادر میکنن بدم میاد. هر کسی طبیعیه که یه درصدی قضاوت کنه یا حرف بزنه درباره ی اتفاقات دورو برش اما بعضی ها کار و بارشون دقیقا اینه یعنی انگار هیچ کار دیگه ای تو دنیا ندارن جز پشت سر مردم حرف زدن و حکم صادر کردن.

بعد این یکی یه ذره به بالایی مربوط میشه فکر کنم اما ازینایی که کلا دنبال ادب کردن آدمهان بدم میاد اینایی که فکر میکنن همه دنیا اشتباه میکنن اونا راست میگن بعد هی میخوان طرف رو به راه راست هدایت کنن خییییلی بیزارم به شدت اعتقاد دارم باید به آدمها و کارهاشون و زندگیشون احترام گذاشت و کار نداشت مگر موارد خاص هر کسی مسئول خودشه و لا غیر.

 تازه از آدمهایی که باهام روراست نیستن هم بدم میاد ترجیح میدن بدونم که فلانی ازم خوشش نمیاد یا حتی متنفره تا اینکه حس کنم که بدش میاد و یا اینکه بدتر ازون بشنوم که فلان چیز رو پشت سرم گفته روراست بودن رو در همه حال ترجیح میدم حتی اگه ناراحت بشم از حرف کسی اما خوشحالم که از خودش شنیدم یا رودر رو شنیدم پشت سرم نگفته.

یه چیز دیگه هم اینکه از آدم های دروغگو بدم میاد، نه صرفا کسی که به من دروغ بگه کلا میگم از آدمهایی که تو کارشون دروغ میگن تو زندگیشون دروغ میگن تو روابطشون دروغ میگن خیلی خیلی بدم میاد.

ها ته ته ماجرا هم اینکه یه چیزی هم هست که خییلی بدم میاد ازش که تو نوشته ی دو سه تا دیگه از بچه ها خوندمش از پسر خاله شدن های الکی بدم میاد از آدمهایی که مرز ها رو نمیشناسن ییهو همچین باهات پسرخاله میشن و سر شوخی رو باز میکنن که نگو همون قدری ازینا بدم میاد که از اینایی بدم میاد که فرق بین شوخی و جدی رو نمیفهمن و قاطیش میکنن و سر مسئله ی جدی ییهو شوخی میکنن و این حق رو به تو میدن که بزنی لهشون کنی.

اینجوری خلاصه چیزهای دیگه ای هم هست که بدم بیاد اما در محدوده هایی که بچه ها نوشتن فکر میکنم تا اینجا کافی باشه فقط یه مورد آخر میمونه که خودش مورد مهمی میباشد برای خودش اونم اینکه : من از دیکتاتوری و سلطه گری و هر چی من میگم همونه بدم میاد، چه تو مملکت، چه تو رابطه ی عاطفی، چه تو خونواده و پدر و مادرا و بزرگترها کلا  و حتی چه خود آدم به نظرم همه ی ما یه دیکتاتور احمق و غیر قابل کنار اومدن درون داریم که باید بهش یاد بدیم که نمیشه هر چی تو بخوای اتفاق بیوفته باید بهش یاد بدیم که وقتی قدرت تو دستاشه و میتونه تصمیم بگیره باید جنبه اش رو هم داشته باشه اونوقت فکر کنم بعدش میتونیم انتظار داشته باشیم که شاید یه روزی دموکراسی تو اطرافمون هم اتفاق بیوفته.

و دیگر هیچ

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

برای دخترک بی خواب اتاق شیشه ای




بیا دخترکم بیا سرت رو بذار روی سینه ام صدای قلبم رو که بشنوی ریز ریز آروم میشی و  خوابت میبره میری تو خوابی که هیچ قصه ی نا امنی آرامشش رو ازت نگیره ... بیا برات بگم با دل و جونم برات از آدمها و قصه هاشون بگم، بگم که آدمها هر کدوم برای خودشون یه دادگاه دارن، هر کدوم یه قاضی و دادستان درون دارن... حکم اعدام و حبس ابد و تبعید ِ بدون تجدید نظر صادر میکنن و دریغ از وکیل مدافعی که باشه و شکستن سکوت متهمی که تو باشی ... وقتی سکوت میکنی لزوما گناهکار نیستی لزوما بی گناه هم نیستی. اما گاهی گذشتی، گذشتی و تموم شدی دیگه فرقی نداره برات چه قضاوتی درباره ات بشه چه خیالی اصلا ...  ما آدمها هر کدوم یه دادگاه درون داریم ما آدمها از بهترین تا بدترینمون با هر خط کش و گونیا و نقاله ای که اندازه بگیری قضاوت کردن رو بلدیم خیلی خوووب بلدیم.

میدونی عزیزدلم آدمها قضاوت میکنن، دور باشن بهت یا نزدیک، شنیده باشنت یا نه، حتی بشناسنت یا نه قضاوتت میکنن، قدیس باشی یا گناهکار، فاحشه باشی یا معصوم ، قاتل باشی یا مقتول خیلی فرقی نمیکنه براشون آدمها توی دنیای ما قضاوت رو خیلی خووووب بلدن ... اینکه دهنشون رو باز کنن و سه برابر اون چیزی که باید با گوش هاشون بشنون و نمیشنون رو بگن رو خیلی خوب بلدن ... اگه قاتل باشی میگن ای بمیرم برای بیچاره مقتول چرا کشته شد، اگه مقتول باشی میگن لابد قاتل دلیلی داشته بی دلیل که نمیشه! تو تمام اتفاق های دو نفره و چند نفره دنیا میتونن برات ریز ریز شرح حال پیدا کنن و دلیل و برهان و حرف، و امان از حرف امان از حرف وقتی بدون فکر فقط به زبون میاد و منتقل میشه ...
میبینی؟ ته تهش تو هر جایی که باشی هر قدمی که برداری آدمها خاصیت زنده بودنشون قضاوت کردن و حرف زدنه  چه خیالی پس چه خیالی که زمان میگذره و بزرگترین مرهم و آرامش بی قراری های این دادگاه های درد آور و قضاوت های تو خالی فقط و فقط همین زمان ِ و دیگر هیچ ...

و من، خدایان را هر آنچه که هستند شکر میکنم برای روح تسخیر ناشدنی ام ...




که اولین ثبت تاریخی ام بعد از مدت های مدید این باشه، اولین خط آواز کلاسیکی که خوندم

مـــــــــــی
سل لا سی
سل می دو

صدای دختری توی اتاقم توی گوشم میپیچه که میخونه ... دونه دونه نت هارو با لذت وصف نشدنی میخونی ...

و دیگر هیچ 

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

در ستایش روزهای خوب معمولی ...



صبح به دختر توی آیینه خندیدم و بوسیدمش ، 
دیشب خوب خوابیدم ،
کتاب تاریخ اساطیری ایران دکتر آموزگار رو شروع کردم به خوندن ،
شال گردن و کلاه هانی رو گرفتم دستم ببافم بقیه اش رو تا قبل پاییز ،
به مامان کمک کردم آلبالو هارو هسته هاشو در بیاره مربا درست کنه ،
آقای تدی رو شستم تمیز شده خنگول تر از همیشه شده ،
دارم رو پایان نامه ی گرامی کار میکنم ،
شاید خیلی خووب نباشه اوضاع احوالات و همه چیز خیلی سرجاش نباشه اما ناشکر نیستم، خوبم،
سالمم، زنده ام، رفقای خوبی دارم، قابلیت دیدن خوبی هارو دارم ،
و همه ی اینا یعنی خوشبختم وقتی که میفهممشون و میتونم ببینمشون یعنی خوشبختم ،
من و دختر توی آیینه هر دو خوشبختیم

و دیگر هیچ ...



پ.ن: میدونی فکر کنم یک روز خوب اومدنی نیست، خیلی موقع ها رد میشه تند تند ما نمیبینمش.
پ.ن1: همیشه همه جا همه آدمها میگن اگه باور داشته باشیم اگه باور کنیم و ما چه ساده رد میشیم از کنارش دریغ که واقعیت بزرگی رو از دست میدیم وقتی باور نمیکنیم و به خودمون ایمان نمیاریم.


 

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

پریشان نوشته های یک دختر امیدوار



دستش بین پاهاش بود و کلاسورش و کیفش روی دستش لرز تنش به شک انداختم اول اما مگه میشد! تو تاکسی! تو خیابون! عملی نبود آخه اصلا !!
 سیاهی چشماش که رفت بالا تقریبا مطمئن شدم داره چیکار میکنه نمیدونستم پیاده شم، بیشتر به در بچسبم به راننده حرفی بزنم مثل همیشه که میترسم خفه خون گرفتم و چسبیدم به در، انقلاب از تاکسی پیاده که شدم اینقدر بهت داشتم کنار خیابون یه چند دقیقه وایسادم پسره هم پیاده شد و رفت سمت میدون مثل آدمهای عادی، مثل همه ی آدمهایی که هر روز از کنارم رد میشن مثل همه آدمها ...

 سوار بی آر تی شدم برم سمت پیچ شمرون، اشتباه وحشتناکی بود تو شلوغ ترین ساعت ممکن بی آر تی! خریت بود بیشتر تا اشتباه! ایستگاه چهارراه دو تا خانوم در حالی که همدیگه رو میزدن همزمان با هم سوار شدن سر سوار شدن دعواشون شده بود اولش فحش و بد و بیراه ساده زیر لب بود یهو شوخی شوخی شد مشت و لگد و فحش هایی که حتی آقایون از شنیدنش صداشون در اومد این به چادر و زیر چادر و جد و آباد اون یکی فحش میداد اونم نه فحش معمولی ... اون یکی به موی های لایت و مانتوی کوتاه و مادر و پدری که دختر بزرگ کرده بودن دختره هم سن و سال خودم بود و خانومه هم سن و سالای مامانم شاید ... اینقدر همدیگه رو زدن و فحش دادن تا همه اتوبوس بلند داد زدن که راننده نگه داره پیاده شون کنه که تا اونجایی که من پیاده شدم پیاده شون نکرد به زور از وسطشون رد شدم از خودم رو تقریبا انداختم بیرون از اتوبوس خیس عرق بودم از عصبانیت و فشار، مردم تو اتوبوس میخندیدن بهشون مردم خیلی جدی میخندیدن به دعواشون اولش! خدایا یعنی چی آخه!!!
 نفسم بالا نمیومد نشستم لب جدول کنار خیابون و بی اختیار زدم زیر گریه از زور استرس و فشاری که بهم اومده بود قلبم تیر میکشید  برای خودم گریه میکردم و درد دلم یا برای آدمهای دورو برم نمیدونم فکر کنم  بیشتر برای دختری گریه میکردم که قرار نبود شهرش این شکلی باشه دختری که امید داشت دختری که یه روزی نمیترسید از آدمها ...
یه ماشینه از کنارم رد شد بوق زد برام سرم رو بلند کردم با چشمای خیس نگاش کردم پاش رو گذاشت رو گاز بلند شدم رفتم سمت کوچه ی مقصدم روی سر در بیمارستان توانبخشی تو پیچ شمرون نوشته بود امنیت بزرگترین موهبت الهی است
گریه ام تبدیل به هق هق شد دیگه برای کسی گریه نمیکردم برای خودم گریه میکردم برای دختری که امنیت رو حس میکرد یه روزی تو این خیابونا گریه میکردم .. برای دردی که تموم قفسه ی سینه ام رو گرفته بود و نفسم رو بریده بود گریه میکردم ..

 ناامیدی ِ محض تو یه لحظه و یهو تو خیابون زدن زیر گریه برای دختری که معروفه به امیدواری سخته، درد داره، بیشتر از آدمهای معمولی درد داره اما اجتناب ناپذیره انگار ... اینکه هر روز و هر روز به تصمیمت مصمم تر شی و روز شماری کنی برای نبودنت اینجا درد داره اما اجتناب ناپذیره ... اینکه رسما از آدمها و عمل ها و عکس العمل هاشون بترسی درد داره اما این روزا اجتناب ناپذیره انگار
و دیگر هیچ ...

پ.ن : امشب این قرص لعنتی رو که بخورم و بخوابم فردا پاشم نفسم میاد سر جاش، هوا که روشن شه من ِ خر باز هم امیدوار میشم به تموم شدن سیاهی اما امشب... امشب هیچ امیدی ندارم امشب رسما امیدوار ترین آدمی که خودم تو تموم زندگیم میشناسم بی امیدترین آدم دنیاست.
پ.ن1 : شب های تهران عجیب ازین بالا آرومه، قشنگه حتی، اما امشب من تموم وجودم به هوای تموم اتفاقات زیر پوست این شهر داره میلرزه اتفاقاتی که داره برای هممون عادی میشه ...

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

باران منم، تویی ...


آویزون از لبه ی تراس قطره های بارون رو پشت گردنم حس میکنم و دل میدم به سبکی ِ هوا بعد از این همه روز ِ پر دود و پر خواهش بارونم از آسمون و هنوز هم دو قطره فقط دو قطره بارون از آسمون کافیه که یادم بندازه که مشیری چه خوب میگه وقتی که میگه :

هنوزم چشم دل دنبال فرداست
 هنوزم سینه لبریز از تمناست
هنوز این جان بر لب مانده ام را
در این بی آرزویی آرزوهاست ...

ودیگر هیچ


پ.ن برای میم : باران تویی و تمام مهربانی هایت. 

۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه

کسی ...



و کسی باید که باشه گاهی که گوشی تلفن رو برداری و بهش زنگ بزنی، که قضاوت نکنه و فقط گوش بده، که وسط حرفات، وسط بغض کلافه کننده ی این روزات یهو بگه پاشو حاضر شو بریم بیرون ... کسی باید باشه گاهی که بشه از تموم حس های کلافه کننده ی درست و غلط باهاش حرف زد از تموم ضعف هایی که تموم وجودت رو ریز ریز از بین میبره، از تموم حس های دیوونه کننده ی تموم زندگی که برمیگرده بهت هی برمیگرده و تو بی پناه نگاهشون میکنی ...
و کسی باید باشه که الان دخترک تنها هدفونش رو نذاره توی گوشش و از در بره بیرون ...
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

معلقی از پا آویزان به مقصد ناکجا آباد




در آسمان خراش ِ شیشه ای،
دوازده طبقه بالاتر از دنیا، نزدیک به آسمان، 
میان سرگردانی های بی پایان
پشت به تمام چراغ های روشن شهر 
نقابت رو بردار دخترک


که اینجا اشک هایت حلال است
ودیگر هیچ ...

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

آی ...




باز هم  آبستنم ای وای... درد داره زایمان
دلم بهم می خوره نفسم تنگه دارم می میرم... پوستم داره وَر میاد بلند شده از جاش، آی... آآآآآی................

دیگه نفس نمی کشم چشمامو آروم میبندم مرگ آسونه خیلی آسون .......
نـــــــــــــــــــــــــــــه... هنوز وقتش نیست... سگ جون تر از این حرفهام........

بالا میارم تمام خشمم رو، تمام فریادم رو، تمام بغضم رو، تمام گذشته رو، تمام تلخی ها رو، تمام زشتی هارو ...... دلم آروم میگیره انگار اما دردم دوباره زیاد می شه، می زنم زیر گریه بلند بلند گریه می کنم زار میزنم
دیگه پوستی رو تنم نیست، لُختِ لُختم  چه راحت....چه ساده....
اما هنوز هم درد زایمان لعنتی هست و هنوز هم کودکی درونم با من بازی داره ونمیاد

داد میزنم......... داااااااااااااااااااااااااااد .... 

تمام حراجی های دل تعطیل می شوند، تمام خیانت ها ناتمام می مانند، تمام رفته ها راه گم می کنند و باز می گردند و تمام آغوش ها گرم می شوند در آغوشی باز، از دردِ درد کشیده ای به نام من.

داره به دنیا میاد
ذره ذره حسش می کنم...

آی....
هنگامه ایست اینجا و میان این هنگامه ی دردناک ، هنگامه ی من می آید ...
چشمان خندانش را در چشمان درد کشیده ام می دوزد
سیاهی چشمانش عجیب معصوم است
                            و عجیب مرهم درد من
دستان کوچکش را بر صورت خیسم می کشد
سرم را در دستانش می گیرد و بر پاهای کوچکش میگذارد و برایم آرام آرام لالایی میخواند
از پاکی دنیا، از پاکی من....هنــــــــــــــــــــوز پاکی من......
تنم دوباره گرم می شود از پوست جدیدم زیر نوازش های هنگامه ام
سرم را میان وجود نحیفش پنهان میکنم
چشمانم گرم خواب میشود
لبهایم بی اختیار می خندند...


و من

من
 راضی ام...
راضی ام به همین لبخند کوچک
راضی ام به دوباره تولدم، به دوباره دردی که درد داشت، به دوباره دلی که سوخت....
به دوباره های زندگی ام.... راضی ام
تا فردا...... 

و دیگر هیچ
هنگامه


نوشته شده در شنبه دوازده دی 1388

پ.ن : برای فاطمه و تمام سردرگمی های این اواخرش ...

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

ظهر یکشنبه نوشتم



زمان، زمان همه چیز رو مشخص میکنه و من یاد گرفتم که صبور باشم. تو زندگیم اگه هیچی رو یاد نگرفتم صبوری برای گذر زمان رو یاد گرفتم. یاد گرفتم که گاهی لازمه تنها سکوت کنم و بذارم زمان بگذره و همه چیز خودش برای همه ی دنیا مشخص بشه
که حتی اگه مشخص نشه هم خیلی اهمیت نداشته باشه مهم این باشه که از من و زندگی من گذشته باشه ...
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

از نامه هایی که هرگز فرستاده نخواهد شد یک



تو چشمام نگاه کردی و گفتی لیسانس بهونه بود واسه نگه داشتنم، گفتی حالا لیسانست هست ... خودت میدونی، گفتی خودم راه رو سخت کردم برا خودم با غرورم، با لجبازیم، با ایده آلیست بودنم ... گفتی تو هفده سالگی اگه گذاشته بودی و جلوم رو نمیگرفتی و رفته بودم و دیگه اینی که الان هستم نبودم ... گفتی میتونم اسمشو بذارم دیکتاتوری، خودخواهی یا هر چیز دیگه اما تو اینو خواسته بودی و عملیش کردی، منم خوووب کار و برای خودم سخت کردم گفتی زبان بخون رتبه ات به این خوبی گفتم نمیخوام گفتی برو آزاد گفتم نمیرم گفتی هنر رو کنار درست ادامه بده گفتم نمیتونم! هنر همه  زندگیمه! و الان اینم و از اینی که هستم راضی ام و راضی ام به رضای زندگی و تو ...
تو خواستی بابا تو خواستی که تو خیابونای این شهر ... توی درد و خوشی های این شهر، این خاک ریشه بدم تو خواستی بهترین سالهای قد کشیدنم رو نگاه کنم، خوب به این خاک و آدمهاش نگاه کنم و قد بکشم و برم بالا ... تو خواستی بدونم از کجام، یادم نره ریشه ام کجاست و تو دیدی، خوب دیدی درد کشیدنم رو، نه فقط از اینجا بودنم، بلکه از بزرگ شدنم به سبک خودم، به زندگی کردن به سبک خودم، از فرق داشتنم با نزدیک ترین کسام، الان که فکر میکنم میبینم  خیلی وقت ها در ورای همه شلوغ بازی هام عمیق شدن سکوت درونم رو هم دیدی، تو خیلی چیزهارو دیدی، نه؟
و حالا ... حالا میگی اگه میخوای بری برو، حالا میشینی جلوم و میگی به من ایمان داری، به نبوغم، به نگاهم، به من ... میشینی و میگی برم و اون رویایی که تو داشتی و مجبور شدی به خاطر شرایط دنبالش نری و به واقعیت تبدیل کنم، میشینی و میگی همه ی این چیزی که دیگران ازت میبینن نیستی میگی که شبیه منی در ورای همه جدیت و مدیر بودن و  بیزینس من بودن و چیزهایی که خواهری از تو بُرده چیزی هست خیلی عمیق تو وجودت که من بُردم ...
حالا میشینی بعد بیست وشیش سال حرفهایی رو میزنی که یه روزی آرزوی شنیدنش رو داشتم یه روزی له له زدم واسه اینکه بشنوم از زبونت ... نمیدونم الان دیر شده بود برای شنیدنش یا نه، نمیدونم واقعا ... خیلی وقت ها، خیلی سالها تو زندگیم برای دلایل قانع کننده ای ازت عصبانی بودم اما الان این روزا هیچی نمیدونم تنها چیزی که میدونم اینه که :
 بابا موفق شدی مثل همه ی هدف های زندگیت که میخواستی و بهش رسیدی این بار هم تو بردی، من دیگه اون نهالی نیستم که نگران از ریشه درومدنش باشی ... هر جایی هم که برم دختر توام، هرجا هم که برم ریشه ام اینجاست، دوستام اینجان، هویتم اینجاست ... و هر چی فکر میکنم بهش نمیدونم بگم ظلم کردی در حقم یا نه، نمیدونم اگه رفته بودم الان کجا بودم یا بگم لطف کردی در حقم اما یه چیزی رو خووب میدونم با همه ی درد داشتن درک ِ ذهن و فکرات اما ... اینکه هستی، اینکه بوی خوش عطرت مثل همیشه توی راهرو بپیچه وقتی رد میشی، اینکه شب ها بشینی رو صندلیت و سودوکو حل کنی، اینکه بیای به زور لپ تاپم رو بگیری بری تو گویا و خبر بخونی، اینکه حضورت باشه، اینکه بیام مثل نیم ساعت پیش توی هال و گونه ات رو ببوسم و بگم پدر جان روزت مبارک کادو بهم چی میدی؟ اینا همش نعمته، نعمت و خوشبختی ...
که باشی همیشه، که چه من بمونم و برم، اما تو این خونه تو باشی همیشه
و دیگر هیچ ...
    

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

ظهر جمعه نوشتم



1 - یه روزایی بود خیلی قبل تر ها این صفحه ی سفید که جلوم باز میشد و پوینتر موس منتظرم میشد که کلمه به کلمه بنویسم انگشتام نرم روی کیبورد میرقصیدن و مینوشتن و مینوشتن الان اما از حجم این همه حرف گاهی میترسم، میترسم که بنویسم و بگم، میترسم توی این نوشته ها توی این خط ها دوباره اینقدر گم بشم که چیزایی که قورت دادم و گذاشتم اون ته ته های وجودم بمونه دوباره ریز ریز خودشونو بکشن بالا و دست دلم رو روو کنن ...


2 - یه روزی یه جایی یکی بهم گفت : بس که قدرت دارم گاهی اینقدر میترسم، نگاش کردم و خندیدم و گفتم : آمیزه ای از کل تضاد های دنیا*  نه؟ خندید... ازون روز و خیلی روزهای دیگه خیلی گذشته ...  من هنوزم با همه ی تغییرات وجودم اما همونم ... همون دختری که گاهی اینقدر میترسه که هیچ چیز آرومش نمیکنه و همون دختری که گاهی اینقدر قدرت داره که میدونه میتونه خیلی چیزها رو تغییر بده یه جایی اون وسط مسطا من هستم هنوز بین همه ی ترس ها و همه ی قدرت هام ... شاید یاد گرفتم باهاشون زندگی کنم و شاید از همه بالاتر یاد گرفتم که ترس هام بزرگترین سرمایه های زندگیم و بزرگترین قدرت ام هستن ... 

3 - گاهی میخوایی یه چیزی رو بشنوی، گاهی احتیاج داری از مادرت از پدرت از خواهرت بشنوی چیزهایی رو که فکر میکنی نمیبینن و شاید نمیخوان ببینن. اینقدر صبر میکنی تا بشنوی که کاسه ی صبرت بس که بزرگ میشه میشه کاسه ی صبر ایوب و نفست تنگ ... بعد یه روزی یک سال بعد ، دو سال بعد، یا حتی ده سال بعد جمله جمله چیزهایی رو میشنوی که یه موقعی آرزوی شنیدنش رو داشتی شنیدنش هنوز لذت داره اما میدونی گاهی یه دختر 26 ساله هم میتونه یه جایی تو وجودش پیر شده باشه برای شنید بعضی چیزهایی که لذتش برای یه موقع دیگه بوده یه موقع دیگه ...

4 - دوست داشتن معجون غریبیه ... لذت و درد رو با هم داره ...  خیلی ها ازش در میرن مبادا تلخی ِ از دست دادن رو بچشن یا سرکوبش میکنن و بودنش رو انکار که مبادا خودشون رو به دلشون ببازن و  بعضی ها هم هستن مثل من که نمیتونن تو وجودشون انکارش کنن ... که اگه دوست داشتنی نباشه منی هم نخواهم بود، خیلی روزها به خودم گفتم دیگه بسه دیگه تمومش کن گفتم دیگه نمیکشم دیگه نمیخوام دوست داشته باشم دوست داشتن مثل شوکران میمونه شیرین اما ...  اما هر بار یه حس عجیبی از من به من برگشته و تو گوشم زمزمه کرده که که منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن و نیالودن دیده به بد دیدن و وفا کردن و نرنجیدن ... 

5 - سمان همیشه میگه ما آدمها از زشت شدن میترسیم و من همیشه میگفتم هیچ آدمی زشت نیست سمان ترسی نیست اما امروز .. دیروز و روز قبل ترش واقعیت تلخی رو چشیدم که یه ترس به ترس هام اضافه شد... ترس نگاهم که گاهی اشتباهی خیره نشه .
 وقتی نصف صورتت دیگه اون صورت همیشگی نباشه و از نگاه های مردم تو خیابون ماسک به صورتت بزنی اونم به خاطر یه حساسیت احمقانه و از زخم های ریز ریز توی صورتت توی آیینه فرار کنی تازه میفهمی که چقدر بعضی نگاه هایی که از روی کنجکاوی به بعضی صورت ها توی خیابون، توی اتوبوس یا توی تاکسی به بعضی ها انداختی میتونسته دردناک باشه دلم سمان رو میخواد که بهش بگم ما آدمها از زشت شدن نمیترسیم سمان، ما آدمها از نگاه دیگران به خودمون میترسیم از نگاهی که خودمون به خودمون تو آیینه میندازیم میترسیم دختر ...  امروز صب من دختر توی آیینه رو با همه ی اون زخم هاش که داره رو به خشک شدن میره بوسیدمش ... ترسی نیست هرجوری باشم همینم که هستم همین دختر توی آیینه که با یه چشم باد کرده و نصف صورت پر از ورم داره به خودش لبخند میزنه.

6 - از صبح داره یه بند میخونه که باران تویی ... راست میگه ها باران تویی که صدات یادم میندازه که هنوز زنده ام و قلبم و میزنه، باران تویی که خنده ات تموم نفس های حبس شده تو سینه ام رو رها میکنه، باران تویی که نگاهت تموم وجودم رو گرم میکنه ... باران تویی که بودنت همه آشفتگی هارو میشوره و میبره و من الان، اینجا، ظهر جمعه ی گرم نیمه ی خرداد دلم تنگه بارونه و بودن تو 

و دیگر هیچ ...
 

* جمله ای از کتاب خرمگس / اتل لیلیان وینیچ



۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

هر جایی و هر آغازی یه پایان ِ و هر پایانی یه شروع ...



هر جایی و هر آغازی یه پایان ِ و هر پایانی یه شروع ...

دیگه چه فرقی میکنه کجاها نوشتی و گفتی و چی رو  پشت سرت گذاشتی که رسیدی به اینجا وقتی دوباره شروع کنی به نوشتن که تموم دارایی ِ تموم ِ دنیات گاهی میشه فقط نوشتن و نوشتن و خط خطی کردن و عکس گرفتن و دیگر هیچ  ...

بعدا نوشتم که :  یه موقع هایی همین جا بعضی نوشته های قدیمی رو با ذکر تاریخ از صندوق خونه ام میکشم بیرون میذارم اینجا هرازچندگاهی آدم خوبه تکرار کنه بعضی چیزارو ...



۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

میدونی ...



بعد دردناکیه قضیه اونجاییه که فک میکنی یا حتی مطمئنی حرف زدن آرومت میکنه بعدش میخوای حرف بزنی اما اون ماره که ازش میترسی و یه عمر تو سینه ات خونه کرده قشنگ میکشه میاد بالا خودشو و از پشت میپیچه دور گلوت و تنت رو میلرزونه از ترس و راه گلوت رو میبنده و نمیذاره حرف بزنی و تو نمیدونی از خواب ناآروم شبی که پیش روته بترسی یا از تصور اون لعنتی تو گلوت یا از فوبیای بچگیت یا از حرفهایی که هی قلمبه میشن و هی قلمبه میشن و هی قلمبه میشن
آره دخترکم بعضی شبا هست که میخوای حرف بزنی، اما نمیتونیمیری زیر دوش حموم میشینی میذاری اشکات بیاد و بیاد و بیاد که بیایی بیرون و بتونی حرف بزنی بتونی خلاص کنی خودتو، حتی تو آیینه برای خودت تا پای حرف زدن هم میری اما یه چیزی تو گلوت فشار میاره بهت و نمیذاره کلماتت بیاد بیرون، وقتی تو آیینه خودتو نمیتونی برای خودت بگی چه خیالی داری که پای تلفن برای اون سر خط بگی نمیشه … نه نمیشه … آخرشم سکوت میکنی برای خودت توی آیینه و برای سکوت پر انتظارش پای تلفن و حتی تبعات اون سکوت رو هم میبینی و باز هم سکوت میکنی و آخرش؟
آخرش رو تو بهتر از من میدونی سر که روی بالش بذاری و به زور قرص هایی که ته کشو قایمشون میکنی که خودت هم نبینی و یادت نیاد که یه روزی میخوردی به هر جون کندنی هست خوابت میبره بالاخره حتی اگه کابوسی هم باشه با آغوش باز میری به استقبالش و فردا صبح وقتی چشماتو باز میکنی میبینی بازم یه روزه دیگه است
آره دخترکم، آره نفسم، بریدنی در کار نیست وقتی هنوز ته ته همه ی دردهای وجودت امیدی هست و فردایی هست
بعضی شبهارو صبح کردن جون کندن داره اما میشه … بالاخره صبح میشه ….
و بعضی صبح ها من زنی رو توی آیینه میبینم که تمام دیشب رو قورت داده و سپرده به مار چمباتمه زده ی وجودش که ببلعتش و آروم بگیره و بذاره دوباره نفسی باشه که بیاد و بره ….
و دیگر هیچ ….