دارم فایل های کامپیوترم رو مرتب میکنم یه عالمه چیز میز ریختم دور که یه ذره هاردم نفس بکشه بعدش ته فایل های به هم ریخته ی گرامی یه فیلم پیدا کردم مال روز آخر خوابگاه ترم یک که گرفتم و حرف زدم توش، بماند که فیلم برای چی بود و کی بود و اینا اما یه فیلم چهار و نیم دقیقه ای از خوابگاه گرفتم در حالی که داشتم وسایلم رو جمع میکردم بیام تهران یه عالمه قول به خودم دادم قولایی که خیلی هاش رو تا امروز یا انجام دادم یا در دست اجراست یا مدلش عوض شده یه جور دیگه میخوامش بعدش ته حرفام با بغضی که تو گلوم داشتم یه جورایی با خنده گریه به خودم گفتم : هنگامه من دوستت دارم، مهم نیست کی دوستت داشته باشه و کی نداشته باشه من دوستت دارم ...
حکمت دوباره دیدن و پیدا کردنش امروز رو نمیدونم اما خیلی وقت بود به خودم نگفته بودم که دوستت دارم، خیلی وقت بود اینقدر شلوغ پلوغ بودم که شبا بیهوش میشدم و صبح ها گاهی یادم میرفت تو آیینه بخندم بگم صبح عالی متعالی خانوم ِ دوست داشتنی ! جای ماتیک قرمزم روی آیینه ام پشت سرم نشون میده که یه هنگامه ای منو بوسیده و گفته که دوستم داره و من، من زنده ام به همین بهونه های کوچیک خوشبختیم، بهونه های ریز ریز ِ زندگی و لذت هاش
و دیگر هیچ ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر