۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

از چی بدتون/ مون/ شون میاد؟


بازی وبلاگی به دعوت الی که از چی بدم میاد :

با خوندن نوشته های بچه ها دیدم چه همه چیز میز که همه ی این دورو بری ها ازش بدشون میاد و من هم مثل اونا اولش اومدم بگم منم مثل فلانی و فلانی و فلانی اما بعدش تصمیم گرفتم که بنویسم من هم

حقیقتش اینه که من اصولا آدم خوشحال و خوش اخلاق و با همه بسازی ام تا وقتی یکی اشتباهی یا از قصد یا هر چی پاش بره روو دمم یا به هر دلیل تخیلی یا غیر تخیلی دیگه ای حوصله نداشته باشم اصلا صبح از دنده ی چپ پاشده باشم و پاچه بگیرم از آدمهایی که فکر میکنن میتونن حالم رو خووب کنن و به زور میخوان بهم محبت کنن و از زیر زبونم حرف بکشن و مجبورم کنن که باهاشون درددل کنم که فیلان و بهمان خییییلی بدم میاد، که مثلا یه پست غصه یا ناله یا اصلا یه قیافه ی غیر معمول تو دنیای مجازی بگیرم سریع بپرن چت که چته چته چته بدم میاد، کلا از آدمهایی که بای دیفالتشون اینه که من حالت رو خوووب میکنم بیا با من حرف بزن یا هر چی بدم میاد. اینقدر شعور دارم که دلم بخواد حرف بزنم و دردودل کنم خودم برم با اونی که میخوام دردودل کنم.

بعدش ازینکه اختیارم دست کسی باشه بدم میاد ازینکه حس کنم حق انتخاب ندارم و کس دیگه ای برام انتخاب میکنه و تصمیم میگیره بدم میاد معمولا هم این موارد تو روابط خونوادگی و مسائل داخل خوانواده بیشتر پیش میاد که خیییلی بده نمونه ی بارزش هم میشه مهمونی های خونوادگی و تصمیمات پیش پیش گرفته شده که تو باید بهشون عمل کنی و هیچی نگی.

بعدترش از آدمهایی که قضاوت میکنن بدم نمیاد حالم بهم میخوره ازینایی که نشستن ببینن کی کجا چه غلطی میکنه کی به چی میاد کی کجا رفته کی چیکار کرده و کلا واسه خودشون محکمه راه میندازن و نتیجه میگیرن و حکم صادر میکنن بدم میاد. هر کسی طبیعیه که یه درصدی قضاوت کنه یا حرف بزنه درباره ی اتفاقات دورو برش اما بعضی ها کار و بارشون دقیقا اینه یعنی انگار هیچ کار دیگه ای تو دنیا ندارن جز پشت سر مردم حرف زدن و حکم صادر کردن.

بعد این یکی یه ذره به بالایی مربوط میشه فکر کنم اما ازینایی که کلا دنبال ادب کردن آدمهان بدم میاد اینایی که فکر میکنن همه دنیا اشتباه میکنن اونا راست میگن بعد هی میخوان طرف رو به راه راست هدایت کنن خییییلی بیزارم به شدت اعتقاد دارم باید به آدمها و کارهاشون و زندگیشون احترام گذاشت و کار نداشت مگر موارد خاص هر کسی مسئول خودشه و لا غیر.

 تازه از آدمهایی که باهام روراست نیستن هم بدم میاد ترجیح میدن بدونم که فلانی ازم خوشش نمیاد یا حتی متنفره تا اینکه حس کنم که بدش میاد و یا اینکه بدتر ازون بشنوم که فلان چیز رو پشت سرم گفته روراست بودن رو در همه حال ترجیح میدم حتی اگه ناراحت بشم از حرف کسی اما خوشحالم که از خودش شنیدم یا رودر رو شنیدم پشت سرم نگفته.

یه چیز دیگه هم اینکه از آدم های دروغگو بدم میاد، نه صرفا کسی که به من دروغ بگه کلا میگم از آدمهایی که تو کارشون دروغ میگن تو زندگیشون دروغ میگن تو روابطشون دروغ میگن خیلی خیلی بدم میاد.

ها ته ته ماجرا هم اینکه یه چیزی هم هست که خییلی بدم میاد ازش که تو نوشته ی دو سه تا دیگه از بچه ها خوندمش از پسر خاله شدن های الکی بدم میاد از آدمهایی که مرز ها رو نمیشناسن ییهو همچین باهات پسرخاله میشن و سر شوخی رو باز میکنن که نگو همون قدری ازینا بدم میاد که از اینایی بدم میاد که فرق بین شوخی و جدی رو نمیفهمن و قاطیش میکنن و سر مسئله ی جدی ییهو شوخی میکنن و این حق رو به تو میدن که بزنی لهشون کنی.

اینجوری خلاصه چیزهای دیگه ای هم هست که بدم بیاد اما در محدوده هایی که بچه ها نوشتن فکر میکنم تا اینجا کافی باشه فقط یه مورد آخر میمونه که خودش مورد مهمی میباشد برای خودش اونم اینکه : من از دیکتاتوری و سلطه گری و هر چی من میگم همونه بدم میاد، چه تو مملکت، چه تو رابطه ی عاطفی، چه تو خونواده و پدر و مادرا و بزرگترها کلا  و حتی چه خود آدم به نظرم همه ی ما یه دیکتاتور احمق و غیر قابل کنار اومدن درون داریم که باید بهش یاد بدیم که نمیشه هر چی تو بخوای اتفاق بیوفته باید بهش یاد بدیم که وقتی قدرت تو دستاشه و میتونه تصمیم بگیره باید جنبه اش رو هم داشته باشه اونوقت فکر کنم بعدش میتونیم انتظار داشته باشیم که شاید یه روزی دموکراسی تو اطرافمون هم اتفاق بیوفته.

و دیگر هیچ

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

برای دخترک بی خواب اتاق شیشه ای




بیا دخترکم بیا سرت رو بذار روی سینه ام صدای قلبم رو که بشنوی ریز ریز آروم میشی و  خوابت میبره میری تو خوابی که هیچ قصه ی نا امنی آرامشش رو ازت نگیره ... بیا برات بگم با دل و جونم برات از آدمها و قصه هاشون بگم، بگم که آدمها هر کدوم برای خودشون یه دادگاه دارن، هر کدوم یه قاضی و دادستان درون دارن... حکم اعدام و حبس ابد و تبعید ِ بدون تجدید نظر صادر میکنن و دریغ از وکیل مدافعی که باشه و شکستن سکوت متهمی که تو باشی ... وقتی سکوت میکنی لزوما گناهکار نیستی لزوما بی گناه هم نیستی. اما گاهی گذشتی، گذشتی و تموم شدی دیگه فرقی نداره برات چه قضاوتی درباره ات بشه چه خیالی اصلا ...  ما آدمها هر کدوم یه دادگاه درون داریم ما آدمها از بهترین تا بدترینمون با هر خط کش و گونیا و نقاله ای که اندازه بگیری قضاوت کردن رو بلدیم خیلی خوووب بلدیم.

میدونی عزیزدلم آدمها قضاوت میکنن، دور باشن بهت یا نزدیک، شنیده باشنت یا نه، حتی بشناسنت یا نه قضاوتت میکنن، قدیس باشی یا گناهکار، فاحشه باشی یا معصوم ، قاتل باشی یا مقتول خیلی فرقی نمیکنه براشون آدمها توی دنیای ما قضاوت رو خیلی خووووب بلدن ... اینکه دهنشون رو باز کنن و سه برابر اون چیزی که باید با گوش هاشون بشنون و نمیشنون رو بگن رو خیلی خوب بلدن ... اگه قاتل باشی میگن ای بمیرم برای بیچاره مقتول چرا کشته شد، اگه مقتول باشی میگن لابد قاتل دلیلی داشته بی دلیل که نمیشه! تو تمام اتفاق های دو نفره و چند نفره دنیا میتونن برات ریز ریز شرح حال پیدا کنن و دلیل و برهان و حرف، و امان از حرف امان از حرف وقتی بدون فکر فقط به زبون میاد و منتقل میشه ...
میبینی؟ ته تهش تو هر جایی که باشی هر قدمی که برداری آدمها خاصیت زنده بودنشون قضاوت کردن و حرف زدنه  چه خیالی پس چه خیالی که زمان میگذره و بزرگترین مرهم و آرامش بی قراری های این دادگاه های درد آور و قضاوت های تو خالی فقط و فقط همین زمان ِ و دیگر هیچ ...

و من، خدایان را هر آنچه که هستند شکر میکنم برای روح تسخیر ناشدنی ام ...




که اولین ثبت تاریخی ام بعد از مدت های مدید این باشه، اولین خط آواز کلاسیکی که خوندم

مـــــــــــی
سل لا سی
سل می دو

صدای دختری توی اتاقم توی گوشم میپیچه که میخونه ... دونه دونه نت هارو با لذت وصف نشدنی میخونی ...

و دیگر هیچ