۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

دل - ذهن مشغولی های یک متولد ماه مهر ...




میدونی ته ته همه ی بازی های زندگی و بزرگ شدن های روز به روزت تو زندگی، تا یه روزی میشینی که شاهزاده ی قصه ات با اسب سفید بیاد و کمرت رو بگیره و با خودش ببرتت میشینی و اولین نگاه و اولین کلمه و هزار هزار تا فانتزی و جینگیل مستون دیگه سر هم میکنی و میگی گوربابای بقیه ی قصه مهم آخرشه که خوشه هر جوری که باشی هر چی که بشه مهم تهش میشه که خووبه و خوشه ...
میدونی من آدم فانتزی هام آدم دیوونه بازی هایی که به عقل جن هم نرسه وقتی پاش بیوفته وقتی کسی رو بخوام وقتی کسی رو دوست داشته باشم مرزی برای دیوونگی هام نمیمونه هیچ مرزی اما ... این - اما - جدیده اما دوسش دارم خیلی دوسش دارم چون برای گذاشتنش وسط به وسط همه ی خواب و خیالات خوب زندگی دلیل دارم، دلیل دارم که بگم  اما  اگه بخوای از پایین تنه و بوی تن و ته ریش و لذت  بوی مردونه ی بدنش بگی و تکونی که به تک تک سلول های بدنت میده کار خیلی ساده ای رو داری انجام میدی بیا من برات جمله جمله اینقدر میگم که همچین هواییت کنه که خواستن رو فریاد بزنی ... واقعیت زندگی اما جای دیگه ای لم داده و تو نمیبینیش، افسانه ی محو شدن تو وجود هم و یکی شدن و گذشتن های مدام از همه چیز و این حرفها مدتهاست که تاریخ مصرفش گذشته و تو حالا نیاز داری که بفهمی بغل و نفس و بوی تن و ته ریش و عاشقی های سرکش و بی خیال و وابستگی های بی حد و مرز و هم آغوشی تمام دردها را تسکین نمیده برای زندگی بیشتر ازینها لازم داری، برای دو نفر کنار هم بودن خیلی بیشتر ازین های رو لازم داری ... گرم ترین آدم دنیا هم که باشی تن، تنها تا مدتی تو رو به عرش اعلا میرسونه ! گذشتن تا یه جایی جواب میده، دوست که داشته باشی همه چیز خیلی سهل تر میشه اما سرجاش میمونه و تو نیاز داری که کسی باشه که حتی اگه از قصه ی پری ها هم نیومده اما بتونه کنارت بایسته و کنار جای پات جای پاش رو محکم کنه اونوقت شاید شاهزاده ی قصه ی پریات رو بی اختیار کنارت ببینی بدون اینکه اومدنش رو دیده باشی، بدون اینکه عشق تو خودش حلت کرده باشه، بدون اینکه خودت رو از بین برده باشی یا طرفت رو از دست داده باشی، میدونی من تا چندین فرسخی خودم آدم دیوونه تر و احساساتی تر از خودم ندیده ام اما این حرفها رو من دارم میزنم منی که از نفس کشیدن و نگاه کردن و پلک زدن های کسی که توی دلم باشه قصه میسازم و دنیا رو بهم میریزم همین منی که امشب نشستم و بعد از خوندن یه سری حرف و دلمشغولی های خودم دارم به همه ی روزهای زندگیم فکر میکنم و امروز اینجا برای بهاری که فردا با پاییز برام میاد دارم نو میشم به یه زندگی جدید که اگه عاشقی حرفهای آدمهای این حوالیست، من نه عاشقم و نه میخوام که هیچوقت باشم رفیقی که یه روزی باشه که بشه دوستش داشت، دوستی رو که بشه باهاش یاد گرفت، کسی رو که بشه کنارش بود و ریز ریز همه کس اش شد و نگاهش کرد و همه چیزش رو دید رو به تموم حرفهای عاشقونه ی این حوالی ترجیح میدم ...

که تهش بگم قصه ی نون و پنیر و عشق و تن رو کلاغ قصه ها خیلی وقت پیش برای من با خودش برد از واقعی زندگی کردن برای من بگو !!! 
و دیگر هیچ ...   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر