۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

آی ...




باز هم  آبستنم ای وای... درد داره زایمان
دلم بهم می خوره نفسم تنگه دارم می میرم... پوستم داره وَر میاد بلند شده از جاش، آی... آآآآآی................

دیگه نفس نمی کشم چشمامو آروم میبندم مرگ آسونه خیلی آسون .......
نـــــــــــــــــــــــــــــه... هنوز وقتش نیست... سگ جون تر از این حرفهام........

بالا میارم تمام خشمم رو، تمام فریادم رو، تمام بغضم رو، تمام گذشته رو، تمام تلخی ها رو، تمام زشتی هارو ...... دلم آروم میگیره انگار اما دردم دوباره زیاد می شه، می زنم زیر گریه بلند بلند گریه می کنم زار میزنم
دیگه پوستی رو تنم نیست، لُختِ لُختم  چه راحت....چه ساده....
اما هنوز هم درد زایمان لعنتی هست و هنوز هم کودکی درونم با من بازی داره ونمیاد

داد میزنم......... داااااااااااااااااااااااااااد .... 

تمام حراجی های دل تعطیل می شوند، تمام خیانت ها ناتمام می مانند، تمام رفته ها راه گم می کنند و باز می گردند و تمام آغوش ها گرم می شوند در آغوشی باز، از دردِ درد کشیده ای به نام من.

داره به دنیا میاد
ذره ذره حسش می کنم...

آی....
هنگامه ایست اینجا و میان این هنگامه ی دردناک ، هنگامه ی من می آید ...
چشمان خندانش را در چشمان درد کشیده ام می دوزد
سیاهی چشمانش عجیب معصوم است
                            و عجیب مرهم درد من
دستان کوچکش را بر صورت خیسم می کشد
سرم را در دستانش می گیرد و بر پاهای کوچکش میگذارد و برایم آرام آرام لالایی میخواند
از پاکی دنیا، از پاکی من....هنــــــــــــــــــــوز پاکی من......
تنم دوباره گرم می شود از پوست جدیدم زیر نوازش های هنگامه ام
سرم را میان وجود نحیفش پنهان میکنم
چشمانم گرم خواب میشود
لبهایم بی اختیار می خندند...


و من

من
 راضی ام...
راضی ام به همین لبخند کوچک
راضی ام به دوباره تولدم، به دوباره دردی که درد داشت، به دوباره دلی که سوخت....
به دوباره های زندگی ام.... راضی ام
تا فردا...... 

و دیگر هیچ
هنگامه


نوشته شده در شنبه دوازده دی 1388

پ.ن : برای فاطمه و تمام سردرگمی های این اواخرش ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر