۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

مجبورم، میفهمی؟ مجبور ...



دوتا مسیج اول رو جواب نمیدم سومی رو با یه لبخند خالی جواب میدم و از چهارمی و پنجمی میپرم و نادیده میگیرمشون، دیروز به اندازه ی کافی جواب دادم که بدونم امروز دیگه بحث خبر گرفتن و سلام و احول پرسی نیست ...
من؟ فاصله ها رو خووب میشناسم، کلمات رو، انرژی هاشون رو، خواسته هاشون رو، دروغ نمیگم یه لحظه ته دلم میلرزه که دل بدم به جواب دادن و جواب گرفتن و غرق بشم و تو لحظه کسلی ِ امروز رو حل کنم تو شیطنت و حواس پرتی با تو حتی اگه خربزه ای باشه که لرز داشته باشه و تهش درد اما ... میدونی گذشته ازم ... وقتی تهش رو میبینم که به ناکجا آباد میرسه دیگه کلا قدم برنمیدارم این یعنی منطق؟ نمیدونم ... این یعنی کنترل کردن رابطه ها و انرژی های اطرافت؟ ... اینم نمیدونم ! اما یه چیزهایی هست که میدونم، من میدونم بازی های الکی و دلگرمی های یه روزه دو روزه یعنی چی، من میدونم که تلاش های هرازچندگاهی برای اینکه شاید اینبار بشه یعنی چی، من میدونم که وقتی با ذوق از تو وایبر پیدام کردنم حرف میزنی و میگی بی معرفتم که تولدت رو یادت رفته یعنی اینکه چی، من ته شیطنت ِ ریز توی مسیج بازی هات رو هم میدونم، جوابش رو هم دارم اما به جاش برای دو نقطه پرانتز میذارم و سکوت میکنم ... من میدونم، من میدونم و خیلی سخته که بدونی و بفهمی ... اما من میفهمم مسیج جواب بدم، بعد زنگ جواب بدم، بعد یه قرار بیرون و بعد خواستن و بعد نخواستن و بعد ... خواستن جزو حق های اولیه ی هر کسیه اما آدمها یاد نگرفتن انگار که نخواستن هم جزوشه ... اگه بخوای حق داری اما اگه نخوای مغروری و خودخواه ... و این رسمیه که باید باهاش کنار بیایی و یه راه فرار براش پیدا کنی و حالا من شدم این، برای اینکه خیلی ساده حق نخواستن رو خیلی جاها نداشتم و به خاطرش شدم مغرور ِ بی احساس، شدم این ...
بذار فکر کنی بی معرفتم، بذار فکر کنی بی خیالم و خودخواه و بی حواس تهش دو سه روز ناراحتی و عصبانیت از من و دو سه تا جمله ی تیز و پر کنایه و دوباره دور شدنت اما من یادم بود، من تولدت رو یادم بود، حواسم به خیلی چیزهای دیگه هم هست که شاید خیلی ها باورشون نشه ...  اما حواسم به عواقب و دردسرها و بعدشش هم هست ... تو لحظه زندگی کردن خووبه اما نه همیشه، تو این یه مورد نمیتونم، دیگه نمیتونم. حواسم به آدمها و کلامشون و انرژی هاشون هست اما یاد گرفتم که گاهی مجبورم، مجبوری دستت رو بذاری رو سینه ی آدمها که نزدیک نشن که دوور بمونن که بشه دوری و دوستی نه رابطه های یه طرفه و دردسر و درگیری و تهش تقصیر و خودت از اول خواستی من نخواستم ...
و دیگر هیچ ...  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر