۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

بُوَد که قرعه دولت به نام ما افتد ...

موزیکای گوشیم خیلی زیاد شدن و مدتهاست که دست نزدم بهشون، هی فقط موزیک اضافه کردم و هیچی کم نکردم اصلا نمیدونم چی دارم چی ندارم توش. امشب از سر ِ شب نشستم در حین ِ کار دونه دونه با لپ تاپ گوش میدمشون اضافه ها رو پاک میکنم و بقیه رو مرتب.. اون وسط مسطا ییهو یدونه صدای ضبط شده شروع میکنه به شعر خوندن و من برق از سه فازم میپره  فایل اصلیش رو از رو هارد لپ تاپ بالای یک سال هست که پاک کردم این یدونه چجوری جا مونده این تو خدا میدونه اینقدر هول میکنم که دورو برم رو نگاه میکنم انگار کسی اینجا نشسته داره میخونه بعد میبینم نه! صدا فقط صدای یه ترک ِ خاک خورده تو موزیکای گوشیمه و دیگه هیچی. میام دیلیتش کنم میگم بذار اول گوش بدمش بعد دیلیتش میکنم... گوش میدم و باهاش زمزمه میکنم شعر رو، همه ی شعرهای اون فایل ها رو حفظ بودم یادش بخیر ... هنوز تو بیت آخر که خنده اش میگرفت رو یادم بود به بیت آخر که رسید منم با خنده زمزمه کردم شعر رو ... میبینی، زمان چه ها که نمیکنه با آدم این صدا و شعرهای ضبط شده همدم ِ ولو شدن تو اتوبوس و جاده هراز بود و ماه های اول ِ شمال رفتن هام و الان انگار که سال ها گذشته و من کیلومترها دورم ازون روزا ...  دلم نمیاد دیلیتش کنم نمیدونم چند بار اما بالای 20 ..30 بار گوش میدمش و تهش با یه ذره ته بغض دیلیتش میکنم. آخرین بازمانده ی اون همه نامه و ایمیل و موزیک و صدای ضبط شده و عکس و چیز میز که همش مدت ها پیش از بین رفته رو دیلیت میکنم که بره و بذاره فقط خاطره از گذشته بمونه نه چیز ِ دیگه ای  که فقط همون خاطره ها خیلی خووب یادم میندازه که چه سخت یاد گرفتم اما یاد گرفتم که وقتی موندنی نباشه هر کاری هم بکنی نمیمونه به قول ِ خودش میره دنبال ِ زندگیش که تو هم بری دنبال ِ زندگیت حالا چه خیالی که با رفتنش انگار زندگیت رو با خودش کنده و برده ...

و من امشب بعد از این همه مدت با یه فایل ِ دو دقیقه و نیمی وسط ِ اشکام خنده ام میگیره که تهش دووم آوردم،همیشه دووم میارم هممون دووم میاریم! حتی اگه مجبور شیم خودمون رو تیکه تیکه کنیم و دوباره بند بزنیم که اون تیکه ای که کنده شده و رفته جاش پر بشه و حتی هیچوقت هم پر نشه اما دووم میاریم چون باید دووم بیاریم چون زندگی همون زندگی که من حتی همین من ِ همیشه امیدوار هم یه موقعی فکر میکردم تموم شده و دیگه هیچی ازش نمونده، همون زندگی ِ ناممکن ِ روزهای پر درد و غصه خیلی شیرین تر از این حرفاست و چون بالاخره یه روزی یه جایی تو این کره ی خاکی کسی خواهد بود که بشه باهاش به سر صبر و سرخوشانه یه فنجون چایی نوشید و شعر خوند و به ساده ترین راه ممکن زندگی کرد. 
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

شبانه - داخلی - بی خواب



شبانه - داخلی - بی خواب

خونه آروم و ساکته همه خوابن و اگه نخوام اغراق کنم خواب ِ پنج تا پادشاه رو دیگه لااقل همه دیدن حتی اگه به هفتاشون نرسیده باشن. یه وری دراز کشیدم رو تختم و دستم رو گذاشتم روی بالش کنارم که بیاد بالا شاید از درد و گزگزش کم بشه مسکن نخوردم حوصله ی معده درد ندارم موزیکم داره میخونه واسه خودش منم زل زدم به اتوبان چمران دونه دونه ماشین هایی که رد میشن رو به سبک یه گوسفند دو گوسفند ِ بچگی میشمرم تا بالاخره خوابم ببره ... کله ام خیلی شلوغه اینقدر شلوغ که هی دلم میخواد یه پاک کن بردارم و یه چیزایی رو از توش پاک کنم تا بالاخره خواب به شبام برگرده و وقتی چشام رو میبندم توی ذهنم همشون شات به شات تکرار نشن 
...

میدونی همه ی جنگ ها چه سرد و چه گرم، چه جهانی و چه داخلی، دونه به دونه تبعات خاص خودشون رو دارن توی جنگ ها حلوا خیر نمیکنن هیچوقت، توی جنگ ها همه خط قرمزها رو زیر پا میذارن و کمتر کسی پیدا میشه که به فردای نتیجه اش فکر کنه و همیشه و همیشه توی زد و خورد و بازی های جنگی کسی یا کسایی هستن که آسیب ببینن درد بکشن یا حتی بمیرن! تو یه لحظه، تو کمتر از یه لحظه و حتی اینقدر ساده که هیچکس باورش نشه! اما واقعیتش اینه که هر جنگی یه ارزشی داره، یه بهایی و میدونی ما آدمها باید یاد بگیریم توی جنگی بها بدیم که موقع آتش بس و صلحش بهایی که دادیم هر روز مثل پتک تو سرمون نخوره ... 

دوست داشتن ها و دردهای آدمها بزرگترین سرمایه های زندگیشونن ، دوست داشتن هایی که براشون خوشی یا درد داشته یا نداشته و دردهایی که یک روزی یک جایی تموم شده یا حتی همه ی عمر مثل یک همراه خاموش باهاشون اومده و یادشون داده که روز به روز قوی تر شن، وقتی دوست داشتن بلد باشی هم یه سپر ِ محکم برای دفاع در برابر خیلی چیزها توی زندگیت داری و هم یه نقطه ضعف ِ بزرگ برای صدمه دیدن از زخمه هایی که شوخی ندارن! و تهش یه روزی میرسه که یا باید مهربونی رو فراموش کنی و دوست داشتن هات رو فشار بدی ته وجودت و خودت رو عوض کنی برای اینکه اهمیت ندی و صدمه نبینی، یا باید یاد بگیری، یاد بدی به خودت که دوست داشته باشی و مهربونی رو بپاشی تو زندگی خودت و اونایی که باید، اما مواظب خودت هم باشی که آزار نبینی ازش. و میدونی من میدونم، تو میدونی خدا هم میدونه که گاهی چقدر بعضی یاد گرفتن ها سخته و چقدر گاهی بزرگترین سرمایه های زندگی ِ آدم باهاش بازی های سنگینی میکنن 
...

شمارش ماشین های توی اتوبان به زور هر پنج دقیقه به ده تا میرسن و دستم هنوز تیر میکشه و من هنوز انگار نه انگار که باید خوابی داشته باشم امشب موزیکم داره برام میخونه که بخواب جونم، بخواب عمرم، بخواب آروم جونم و من زیر لب باهاش زمزمه میکنم و تو دلم به خودم امید میدم که درسته که همیشه، نه بی انصاف نمیخوام باشم نه همیشه اما خیلی وقت ها از سخت ترین راه های ممکن خیلی چیزهارو تو زندگیم یاد گرفتم اما یاد گرفتم و بالاخره یه روزی یه جایی برای این چیزی که هستم برای همین به مدل ِ خودم بودنم یه زندگی پر از آرامش منتظرم هست و یه بغل ِ گرم و امن که تلافی تموم ِ این شبانه های بی خواب و پر از فکر و برام در بیاره. که بزرگترین واقعیت زندگی اینه که هر آدمی با همه ی بالا پایین ها و دردسرهاش به خاطر همون چیزی که هست، کم و زیادها و خوبی ها و بدی هاش به مدل خودش  چه دیر و چه زود اما بالاخره  لایق ِ یه بغل ِ گرم و امن و آروم هست تو زندگیش اگه باور کنه و بخواد و درست قدم برداره و پای همه چیز ِ تک تک قدم هاش وایسه ...

و دیگر هیچ 

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

تنها برای خودم


زانوهام رو بغل کردم و نشستم زل زدم به شهر، هوا یه کرختی ِ گرم بدی داره امروز، موزیکم اون ته داره برا خودش میخونه و منم باهاش زمزمه میکنم چی میخونه دقیق نمیدونم اما ریتمش رو گرفتم زمزمه اش میکنم. مدتهاست به خودم حق دادم که گاهی خسته شم و مغزم شلوغ شه و دلم چلونده شه و غصه بخورم، که بعضی شبا چشمام پر اشک شه و ریز ریز واسه خودم کله ام رو فرو کنم تو بالشم و تا سپیده ی صبح گریه کنم تا خوابم ببره. که اصلا قوی نباشم، که حتی دلم نخواد محتویات دلم و مغزم رو روی کاغذ یا وبلاگم بنویسم که اون دختر بچه ی تخس درونم اینقدر بهش فشار اومده باشه که ییهو با خودش و دنیا قهر کنه و بگه حرف نمیزنم، بعد خودش بیاد خودش رو بچسبونه بهم و بگه خب باشه قهرم ولی حرف میزنم اما نپرس چمه بذار خودم وقتش که بشه میگم بعد من ساکت دل به دلش بدم و باهاش راه بیام تا وقتی ریز ریز غرورش رو بذاره کنار و بشینه برام بگه که چشه بعد محکم بغلش کنم و بگم حق داری خب دخترک جان ِ دلم فدای سرت تا من و داری غم نداری که بعد یدونه ازون خنده کج خوباش تحویلم بده و محکم مااچم کنه و دلم رو آروم کنه دلم رو آروم ِ آروم کنه  ...

1..2...3  1...2...3 

عصر جمعه ی گرم ِ کرخت باشه یا نباشه من وقتی هوای رقصیدن به سرم بزنه هیشکی نمیتونه جلوم روبگیره، دارم دور اتاقم میچرخم و با بالشم والس میرقصیم اون وسطاش یه قرهای جینگیل مستونی هم بهش اضافه میکنیم 


من؟ من میگم همه اون چیزهایی که فکر میکنی میکشتت و نفست بند میاره فقط قوی ترت میکنه فقط و فقط و روز به روز قوی تر،  تو فقط گاهی به خودت یادآوری کن که هستی تا تهش هر اتفاقی که تو زندگی بیوفته با همه وجودت و دلت برای خودت هستی  

و دیگر هیچ ....

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

و چه خیالی که برف روی کاج ها یا برگ های زرد در کوچه ها، تو بگذار و بگذر ...



با کلی هیجان و خوراکی میری سینما که بشینی یه فیلم خوب رو نگاه کنی با لذت سکانس به سکانس رو میبلعی و لحظه هاش رو با ولع سر میکشی! روایت ها متفاوتن ... گاهی یه زندگی، گاهی یه اتفاق غیر منتظره، یه بازی، یه دعوا یا یه شات درد!  بعضی روزها با بغض از در سینما میایی بیرون و گاهی با مشت گره کرده و عصبانی گاهی حتی آب معدنیت توی دستات دست نخورده میمونه و بعضی روزها اینقدر خودت رو گذاشتی جای نقش اول و براش اشک ریختی  دستمال کاغذی های خیس مچاله توی جیبت سنگینی میکنن و بعضی روزها هم با لب خندون هرچند که خیلی کم پیش میاد تو سینمای ما وقتی از در سینما میایی بیرون خنده ی از ته دل کرده باشی ... قصه های دردها بیشتر برای سینما و زندگی این روزای ما جواب میده متاسفانه! مگه اینکه حمید جبلی و ایرج طهماسب کاری بکنن! ......

بعد یه روزی تو زندگی میرسه که میری فیلم ببینی میشینی و چراغا خاموش میشه و پرده ی قرمز رنگ ِ هیجان انگیز کنار میره و قصه شروع میشه یه ربع بیست دقیقه ی اول که میگذره یواش یواش کف دستات عرق میکنه و تپش قلبت ریز ریز بالا میره، قصه قصه ی توئه! یه ذره بالاتر یه ذره پایین تر اما قصه ی توئه بی اختیار دورو برت رو نگاه میکنی ببینی کسی حواسش هست؟ کسی میبینه مشت هات رو که گره شده و ناخونات رو که میرن توی پوستت، صدای قلبت رو کسی میشنوه؟ نع همه محو سکانس به سکانس زندگیت شدن و میخوان ببینن تو چیکار میکنی چه عکس العملی چه رفتاری چه ری اکشنی ... و تو، تو نزدیک به دو ساعت خیره میشی به قصه ی یه دوره ای از زندگیت روی پرده ی سینما و به ری اکشن آدمها به سرنوشت نقش اولش نگاه میکنی ... گاهی خنده، گاهی یه آه از ردیف عقب گاهی یه جمله ی زیر لب نامفهوم از ردیف جلو و سکوت ... سکوت و سکوت ... 

آخر فیلم همه دست میزنن برای تو که دووم آوردی دست میزنن یا برای زندگی که اینطوری بازی کرد برات یا شایدم برای آقای کارگردان که تورو تو این موقعیت قرار داد و کسی نمیدونه که تو با درد خفیف قفسه ی سینه ات دلت میخواد از پله های کنار سن بری بالا و جاافتاده های فیلم زندگیت رو تعریف کنی و بگی که تو تنهایی دووم آوردی تو بدون اینکه همسایه ی روبه رویی باشه که با خنده هاش و صاف بودنش به زندگی برت گردونه و تو وجودت دوباره هیجان و امید بذاره دووم آوردی و برگشتی!   و میون روزهای دووم آوردنت تنهایی خیلی چیزها رو پشت سر گذاشتی خیلی روزها روی تخت بیمارستان رو خیلی شب های هق هق زیر دوش حموم رو خیلی غروب ها پیاده روی روی برگ های زرد پاییز ولیعصر رو و چه فرقی میکنه اون روز که گذاشتی و گذشتی برف روی کاج نشسته بوده باشه یا برگ های پاییزی زیر پات خش خش کرده باشن تو گذاشتی و گذشتی و برگشتی به زندگی و آقای کارگردان فیلم شاید دلش نیومده تنهاییت رو تعریف کنه و خواسته که برای ببینده های فیلم و ری اکشن هاشون یه ته لبخند دلخوشی بذاره که نقش اول فیلم درد کشید اما  کسی بود که امید رو براش برگردونه و تو، تو میشینی و دردهارو سانسور میکنی و میذاری تموم تماشاچی ها با دل خوش خونه برن که تو برگشتی به زندگی و دوره ی دردت تموم شد، که واقعا هم برگشتی اما به چه جان دادنی و به چه درد کشیدنی و به چه نفس بریدنی تو دانی و خدا ...
و دیگر هیچ ...

پ.ن : برف روی کاج های پیمان معادی دیدنی بود و دوست داشتنی ... روایتی بود ساده و سیاه و سفید از قصه ی من، قصه ی ما قصه ی خیلی از ما شاید در همین حوالی ...

۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه

به بهونه ی اولین تولد بازی ِ سال و آغاز باهار و بودن ِ شما ... رفیقانه !



1 / من آدم ِ دوست داشتن های مدام بودم آدم ِ جمع های رفیقانه و دوستانه و آدمهایی که دووست داشته باشم تا ته دنیا! و برای دوست داشتن هام آدم ِ تا تهش رفتن و محکم خوردن به دیوار، آدم گاز دادن و ترمز نگرفتن... اما من همیشه ترسیدم! ازینکه بلد نبودم کسی رو نگه دارم ترسیدم ازینکه زورم به کسایی که رفتن نرسیده ترسیدم ازینکه دوست داشتنم رو با تمام وجود اینقدر دادم به آدمها که حق دادن به خودشون که هرکاری دلشون میخواد بکنن و بعدشم بذارن برن و من بشم مقصر ِ بزرگ ِ دو دنیا ترسیدم!  هی مدام ترسیدم و ترسیدم تا یه روزی که نشستم جلوی آیینه و با خودم بالاخره کنار اومدم که کسایی میان و میشینن به دل ِ آدم و بعد میرن و با خودشون تیکه هایی از وجود ِ آدم رو میکــَـنــَـن و نمیتونی و زورت نمیرسه که نگهشون داری یا همه چیز رو درست کنی که بمونن و باشن و درد ِ رفتن و نبودنشون لهت نکنه و من ... من یاد گرفتم که یواش یواش ریز ریز خودم رو جمع کنم و آدمهای زندگیم رو محدود، یاد گرفتم دوست داشتنم رو برای کسایی بذارم که دوستم دارن و برام احترام قائلن. خوب یا بد زشت یا قشنگ بداخلاق یا خوش اخلاق برای اون چیزی که هستم دوستم دارن یاد گرفتم خاطره های خوب آدمهارو نگه دارم و خودشون رو با هر آنچه که کردن و نکردن و بودن و نبودن به خدا بسپرم و بگذرم و برگردم به زندگیم  ... میدونی یاد گرفتنش طول کشید خیلی حتی شاید طول کشید زندگی خوووب بلده آدم رو آزار بده با بازی هاش با آدمهاش اما فقط کافیه اراده کنی و باورت بشه که خوشبختی برای اون چیزایی که هستی و داری و پشت تمام بازی های زندگی حتی اونایی که باختی توش یه برگ برنده ی بزرگ داری که مال ِ توئه فقط کافیه ببینیش و .... 

2 / کی فکرش رو میکرد اون نیم وجبی ِ اون روز ناهار ِ یک سال و نیم پیش تو ته دیگ که اون سر میز نشسته بود و زیر زیرکی نگام میکرد بعد از یه عالمه بالا و پایین و شیش ماه گذشتن از اون روز و رسیدن به امروز بشه انگاری که خودم و تو حریم وجودم جای خودش رو خیلی شیک و قشنگ باز کنه و خوب و خوشحال بودنش بشه یکی از اصل های آرامش داشتنم تو زندگیم  یا خانوم مهندس ِ اون روز  کافه ی خانه ی هنرمندان و تو سر و کله ی هم زدن و آخرشم سفارشمون رو نیاوردن و حرف از گریز و علاقه اش به سیروان و خاطره هاش با آهنگاش بعد از دو سال به اینجا برسه که با همه تفاوت ها و شباهت هامون بشه آرامش دلم بشه رفیق خنده ها و گریه هام که هر دوشون رو توی دو بازه ی زمانی ِ مختلف ندیده باشم از کجا اومدن و چجوری اومدن اما دلم گرم بشه به بودنشون به بودن میم و ف دو تا رفیق فروردینی و باهارم ...  دلم گرم بشه به سالی که با تولد برای آدمهای زندگیم شروع میشه و خوش خواهد بود تا تهش میدونی بهونه ی تولد ِ شما و فکر و خیال های مدام این روزهای من باعث شد دلم بخواد بنویسم که چقدر مبارک و خوش قدمین بنویسم که چقدر باهار رو بیشتر میارین با خودتون وقتی با سر و صدا و خنده و شوخی متولد شدنتون رو پای تلفن پای نت تو واقعیت یا هر جای دیگه که دم ِ دستمون بیاد جشن میگیرم دلم بخواد بنویسم که چقدر دوستون دارم و چه همه دلم بودنتون خوشه و بنویسم که برای بار هزارم تا آخر سال 92 که قراره که خوش باشه تولدتون مبارک ....

3 / خوشحالم همچون کسی که میدونه که هرکجا باشه و نباشه دلخور بشه یا نشه خبری ازش باشه یا نباشه کسایی رو داره که همیشه هستن و خواهند بود همین حوالی با بودن ها و نبودن هاش با اخم ها و خنده هاش با هر اون چیزی که هست و نیست، خوشحالم همچون اون کسی که آدم های زندگیش خودشون پیدا شدن و تو گذرِ زمان جای خودشون رو تو دلش باز کردن و حجت رفاقت رو به خاطر اون چیزی که هست تمام کردن و هستن ... به اندازه ی تمام شیطنت های قرارهای ییهویی به اندازه ی تمام خنده ها و بحث ها و پیاده روی ها به اندازه تمام روزهایی که گریه شون کردم خوشحالم همچون کسی که برگ های برنده ی زندگیش رو روی هوا قاپیده و باختن هاش و زمین خوردن هاش رو پشت سر گذاشته و به دختر ِ توی آیینه گفته که چه خیالی از همه دردسرهای عالم به اندازه ی دنیا به فردا امیدوارم و دلگرم ... 

4 / میدونی واقعیتش اینکه که راستش هنوزم میترسم الانم که دارم مینویسم و خوبم و خوش و بی خواب هم میترسم که نکنه یه روزی آدمهایی که الان این همه برام عزیزن نباشن به هر دلیلی کنارم نباشن یا اصلا تو زندگیم نباشن بالا و پایین های زندگی ازم دورشون کنه یا سوء تفاهم ها و حرکت های اشتباه و راه های غلط رفاقت هامون رو بهم بزنه اما هی به خودم میگم که تا اونجاییش که دست ِ منه سعی ام رو میکنم با همه ی توانم سعی ام رو میکنم که بمونن که باشن و واقعیتش اینه که لذت ِ مدام ِ بودنشون و جمع کوچیک و دووست داشتنی مون اینقدر شیرین هست که دل بدم به امروز که هستن و امید داشته باشم که تو تجربه های زندگیم اینقدر یاد گرفته باشم که همین چندتا رفیق ِ نزدیک ِ همه زندگیم رو بتونم تا تهش داشته باشم و دیگه هیچی ... 


۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

بعضی شبها رو باید ذره ذره مست شد باهاش



امشب رو بغل کردم نشستم لب پنجره هی برمیگردم از قبلناش نگاه میکنم میرسم به الان هی دلم غنج میره ... به قول ِ یه کسی :

بعضی وقت ها باید سکوت کرد و به یه بلندی رفت و عمیق شد و نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه ...

هم اون موقع هایی که دلت میگیره و آب روغن قاطی میکنی و میمونی که چه کاری دست خودت دادی و چی کارش باید بکنی و هم اون موقع هایی که از ذوق دلت میخواد همه دنیارو بریزی بهم و ذره ذره لذتی که داری رو مزه کنی و غرق شی توش حتی ...

بذار امشب رو سکوت کنم و فقط ثبتش کنم تو تاریخ که اینقدر امید تو تنم بعد از مدتها جون گرفته که نمیدونم چیکارش بکنم، حرف برای زدن زیاده اما وقتی میشه همش رو بغل کرد و سکوت کرد و توشون غرق شد باید دل داد به دل ِ امید ِ و فردا که مال ما بوده و هست و دیب هم دیگه گله نداره ازش
و دیگرهیچ  ... 

۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

گفتم جانم مشوش است، گفت بنویس ...


فصل اول
گذشته در گذشته :

من آدم ِ دقیقه ی نود جا زدن نبودم، شدم!
آدم ِ ترس های شب ِ آخر، آدم خیس ِ عرق از زور ترس از خواب پریدن، آدم ِ بالا آوردن های سر جلسه های امتحان! آدم ِ کابوس های ترسناک رو واقعی تجربه کردن ... من یه روزی یه جایی احتمالا افتادم توی سرازیری ِ شکستن بس که محکم وایسادم سرجام و تکون نخوردم حتی با باد و طوفان های نه هایی که شنیده بودم و جلوم بود اینقدر خم نشدم که ییهو از کمر شکستم اینقدر هی محکم برای بودنم و خواسته هام وایسادم تا هرکی رد شد یه لگد محکم کوبید به کمرم بعضی ها نامردی نکردن با هر چیزی که داشتن شکستنم و رفتن برای منی که لغت به لغت سنگینی ِ روح ِ آدمهارو هم گاهی حس میکنم زبون بعضی ها از تبر گذشته بود اره برقی بود برام که من فقط خودم رو بی پناه به دستش سپرده بودم من یه روزی یه جایی بین گذشته ای محو و شاید هم گذشته ای کاملا شفاف فوبیای نتونستن و کم بودن و تو نمیتونی و تو اشتباهی افتاد به تنم ... اون روز بود فکر کنم که پشت نقاب ِ دخترک ِ شیطون و دوست داشتنی و محبوب ِ همه خم شدم خم شدم و محکم با جفت زانوهام خوردم زمین اینقدر محکم خوردم زمین که ریز ریز از زیر زانوم تنم ترک خورد و ریخت پایین و من... من؟ نشستم نگاه کردم ریز ریز خورد شدن ِ خودم و تنم و روحم رو نگاه کردم با دقت نگاه کردم و برای تموم شدنمون جشن گرفتم ...


فصل دوم
گذشته در حال :

در فاصله ی بین چهار طبقه ی یک بیمارستان در فاصله ی فقط چهار طبقه ...  سردخونه ای بود که من میتونستم توش برای همیشه آروم گرفته باشم و اتاق زایمان و سر و صدا و اتاق نوزادهای بدنیا اومده ای بود که من میتونستم توش بدنیا اومده باشم ... رو پله ها نشسته بودم و بو میکشیدم مرگ رو اما توی گوشم صدای گریه ی یه بچه ی پنج کیلو و سیصدی میومد صدای گریه ی بچه ای که بدنیا اومده بود که زندگی کنه صدای بچه ای که اون روز توی طبقه ی چهارم ِ اون بیمارستان تو سن ِ بیست و یک سالگی بدنیا اومد...  اگه به معجزه اعتقاد داشتم اون موقع میدونستم حداقل میفهمیدم اون روز بی نشونه و معجزه نبود و گرنه ... بعدنا، خیلی بعترها یه شب که نشسته بودم پای مانیتور و مینوشتم توی وبلاگم شاید لبخندم برای همین بود که چه راحت از نشونه ها رد شده بودم و ندیده بودم که یه دستی محکم یقه ام رو گرفته بود اون روز و تا محوطه ی بازی ِ پارک ملت کشیده بود و بوی زندگی رو دوباره توی شش هام فرستاده بود جوری که ازون روز به بعد هر لحظه رو دوبار نفس بکشم و ایمان بیارم به اتفاق هایی شاید حتی بشه گفت معجزه هایی که گاهی غیرممکن هارو ممکن میکنن! 



فصل سوم
حال در آینده :

ساعت از سه گذشته و من هنوز بیدارم تنم اینقدر خسته است که دلم خواب میخواد و طبیعتا برای دووم آوردن و خووب رد کردن ِ فردا به این خواب نیاز هم دارم چراغ های شهر روشنه و چراغ اتاق من تاریک و من تو تاریکی اتاقم با نور لپ تاپ یه سایه ی محو از خودم توی آیینه ی روبه روی تختم میبینم و فقط تو سکوت شبم صدای زمزمه ی لالایی م میپیچه دارم برای خودم لالایی میخونم خوابم ببره اما انگشتام و ذهنم هنوز خیال نوشتن دارن گاهی انگار بعضی شبها بی هوا و بی موقع تمام اونچه گذروندی تو زندگیت میاد جلوی چشمات و تو میشینی نگاه میکنی هی، هی نگاه میکنی و ترش و شیرینش رو به جون میخری امشب هرچی بالا پایین کردم دیدم فرقی نمیکنه این بار نوبت ِ شدن باشه یا نه که دلم میخواد قرص و محکم بگم نوبتشه دیگه امتحانام رو پس دادم چه قسمت به رفتن باشه بعدش یا نه، اینبار نوبت ِ شدنه ... میدونی اونوقت تهش ساعت نزدیک به چهار صبح بعد از یه عالمه بالا و پایین فک میکنم بعد از این همه سال و اتفاقاتش و ترس هاش و کابوس ها و حتی چیزهایی که نتونستم تو گذشته هنوز هم حلشون کنم .... مهم فقط یک چیزه، فردا و فرداهاش هر اتفاقی بیوفته من با هر بدبختی و جنگ و جدالی که بوده یاد گرفتم که بعد از گذروندن هایی که گذروندم و دووم آوردم و رسیدم به اینجا  ما را به سخت جانی خود این گمان نبود* پس باز هم چشمامو میبندم و سقوط آزاد میکنم تو تاریکی که شاید اگه روشن شه به ترسناکی ِ تاریکیش نباشه و میذارم لولوی ترسناک قصه های زندگیم درسته قورتم بده حتی
و دیگر هیچ ...