۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

بهونه های ریز ریز زندگی و لذت هاش و دیگر هیچ ...



دارم فایل های کامپیوترم رو مرتب میکنم یه عالمه چیز میز ریختم دور که یه ذره هاردم نفس بکشه بعدش ته فایل های به هم ریخته ی گرامی یه فیلم پیدا کردم مال روز آخر خوابگاه ترم یک که گرفتم و حرف زدم توش، بماند که فیلم برای چی بود و کی بود و اینا اما یه فیلم چهار و نیم دقیقه ای از خوابگاه گرفتم در حالی که داشتم وسایلم رو جمع میکردم بیام تهران یه عالمه قول به خودم دادم قولایی که خیلی هاش رو تا امروز یا انجام دادم یا در دست اجراست یا مدلش عوض شده یه جور دیگه میخوامش بعدش ته حرفام با بغضی که تو گلوم داشتم یه جورایی با خنده گریه به خودم گفتم : هنگامه من دوستت دارم، مهم نیست کی دوستت داشته باشه و کی نداشته باشه من دوستت دارم ... 
حکمت دوباره دیدن و پیدا کردنش امروز رو نمیدونم اما خیلی وقت بود به خودم نگفته بودم که دوستت دارم، خیلی وقت بود اینقدر شلوغ پلوغ بودم که شبا بیهوش میشدم و صبح ها گاهی یادم میرفت تو آیینه بخندم بگم صبح عالی متعالی خانوم ِ دوست داشتنی !   جای ماتیک قرمزم روی آیینه ام پشت سرم نشون میده که یه هنگامه ای منو بوسیده و گفته که دوستم داره و من، من زنده ام به همین بهونه های کوچیک خوشبختیم، بهونه های ریز ریز ِ زندگی و لذت هاش 
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

دل - ذهن مشغولی های یک متولد ماه مهر ...




میدونی ته ته همه ی بازی های زندگی و بزرگ شدن های روز به روزت تو زندگی، تا یه روزی میشینی که شاهزاده ی قصه ات با اسب سفید بیاد و کمرت رو بگیره و با خودش ببرتت میشینی و اولین نگاه و اولین کلمه و هزار هزار تا فانتزی و جینگیل مستون دیگه سر هم میکنی و میگی گوربابای بقیه ی قصه مهم آخرشه که خوشه هر جوری که باشی هر چی که بشه مهم تهش میشه که خووبه و خوشه ...
میدونی من آدم فانتزی هام آدم دیوونه بازی هایی که به عقل جن هم نرسه وقتی پاش بیوفته وقتی کسی رو بخوام وقتی کسی رو دوست داشته باشم مرزی برای دیوونگی هام نمیمونه هیچ مرزی اما ... این - اما - جدیده اما دوسش دارم خیلی دوسش دارم چون برای گذاشتنش وسط به وسط همه ی خواب و خیالات خوب زندگی دلیل دارم، دلیل دارم که بگم  اما  اگه بخوای از پایین تنه و بوی تن و ته ریش و لذت  بوی مردونه ی بدنش بگی و تکونی که به تک تک سلول های بدنت میده کار خیلی ساده ای رو داری انجام میدی بیا من برات جمله جمله اینقدر میگم که همچین هواییت کنه که خواستن رو فریاد بزنی ... واقعیت زندگی اما جای دیگه ای لم داده و تو نمیبینیش، افسانه ی محو شدن تو وجود هم و یکی شدن و گذشتن های مدام از همه چیز و این حرفها مدتهاست که تاریخ مصرفش گذشته و تو حالا نیاز داری که بفهمی بغل و نفس و بوی تن و ته ریش و عاشقی های سرکش و بی خیال و وابستگی های بی حد و مرز و هم آغوشی تمام دردها را تسکین نمیده برای زندگی بیشتر ازینها لازم داری، برای دو نفر کنار هم بودن خیلی بیشتر ازین های رو لازم داری ... گرم ترین آدم دنیا هم که باشی تن، تنها تا مدتی تو رو به عرش اعلا میرسونه ! گذشتن تا یه جایی جواب میده، دوست که داشته باشی همه چیز خیلی سهل تر میشه اما سرجاش میمونه و تو نیاز داری که کسی باشه که حتی اگه از قصه ی پری ها هم نیومده اما بتونه کنارت بایسته و کنار جای پات جای پاش رو محکم کنه اونوقت شاید شاهزاده ی قصه ی پریات رو بی اختیار کنارت ببینی بدون اینکه اومدنش رو دیده باشی، بدون اینکه عشق تو خودش حلت کرده باشه، بدون اینکه خودت رو از بین برده باشی یا طرفت رو از دست داده باشی، میدونی من تا چندین فرسخی خودم آدم دیوونه تر و احساساتی تر از خودم ندیده ام اما این حرفها رو من دارم میزنم منی که از نفس کشیدن و نگاه کردن و پلک زدن های کسی که توی دلم باشه قصه میسازم و دنیا رو بهم میریزم همین منی که امشب نشستم و بعد از خوندن یه سری حرف و دلمشغولی های خودم دارم به همه ی روزهای زندگیم فکر میکنم و امروز اینجا برای بهاری که فردا با پاییز برام میاد دارم نو میشم به یه زندگی جدید که اگه عاشقی حرفهای آدمهای این حوالیست، من نه عاشقم و نه میخوام که هیچوقت باشم رفیقی که یه روزی باشه که بشه دوستش داشت، دوستی رو که بشه باهاش یاد گرفت، کسی رو که بشه کنارش بود و ریز ریز همه کس اش شد و نگاهش کرد و همه چیزش رو دید رو به تموم حرفهای عاشقونه ی این حوالی ترجیح میدم ...

که تهش بگم قصه ی نون و پنیر و عشق و تن رو کلاغ قصه ها خیلی وقت پیش برای من با خودش برد از واقعی زندگی کردن برای من بگو !!! 
و دیگر هیچ ...   

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

I am unwritten*



این روزا همش خسته ام به زور خواب شبم رو میرسونم به هفت ساعت که روز رو بتونم بکشم، ساعت 11،12 شب رسما از زور خواب ولو ام، صبحا ساعت رو قسم میدم جان من دیر بگذر و خدا میدونه که پنج دقیقه پنج دقیقه اضافه خوابیدن ها چه لذتی داره برام، خدا میدونه از همیشه بیشتر هایپر شدن و شیطنت کردن ها چه لذتی داره، خنده ی همیشگی رو لبهام چه لذتی داره، وقتایی که از زور خستگی بیهوش میشم چه لذتی داره، وقت نداشتن برای چرت و پرت شنیدن حرفها از روی بیکاری و بی عاری چه لذتی داره، این روزا رو دوست دارم نمیدونم شاید به بهونه ی پاییز، شاید به بهونه ی ماه مهرم و شاید فقط و فقط به بهونه ی نفس کشیدنم و شاید هم به بهونه ی تمام اتفاقهای دوست داشتنی ریز و درشت زندگی که گاهی اصلا شبیه اتفاق های خوب نیستن اما در واقع هستن.
میدونی زنده ام به لذت های ریز ریز زندگی و این روزا پر از لذته، از لذت آهنگهای هر روز صبحم که روزم رو باهاشون شروع میکنم بگیر تا لذت خوندن سل سی لا دو و کاندات و پارلات کردن نت هام و قلم زدن های مدام این روزها روی کاغذ کاهی و پارس تا آشتی دوباره با دوربینم و تمام چیزهای ریز ودرشت زندگی که گاهی یادم میره قدرشون رو بدونم و من همین من یه روزی تو روزایی که گذشت نشستم جلوی آیینه تموم خودم رو چلوندم تو بغل خودم و گفتم : خوبالا، اصلا به درک!  و تموم اضافات این چند وقت و چند وقت قبلترش رو آماده کردم برای اولین بارون پاییزی که بشوره و ببره که حال و هوای این روزها حال و هوای زندگی و لذت بردن و جلو رفتنه 

و دیگر هیچ ...     



هنگ  Unwritten از Natasha Bedingfield  این روزها اولین آهنگ هر روز صبحم شده تک تک جمله هاشو خوندن و زندگی کردن که هر روز صبح دوباره بنویسم خودم رو و فردا رو و زندگیم رو ... 

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

زخم و دردا ترس از فردا ...



بعضی شب ها دلم هوای خواب اصحاب کهف رو میکنه که بخوابم و یه روزی بیدار شم که هیچ چیز این شکلی نباشه ... که بخوابم و حتی شاید دیگه هیچوقت بیدار نشم و تمام و دیگر هیچ ...



۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

از برای من، از برای تو، از برای او



نشستم لب پنجره ی اتاقم خیره شدم به آسمون به چراغ های روشن شهر خودم اینجام تنم اینجاست اما روحم .. ای امان از روحم ... پر کشیده رفته لامصصب زانوهام رو با جفت دستام جمع کردم تو بغلم چونه رو هم گذاشتم روشون، اما دستام اینجا نیست دستام باز شده برای بغل کردن شهر، بغل کردن تک تک آدمهایی که امشب باید یه بغل محکم فشارشون بده و بذاره که بی توضیح، بی حرف، فقط آروم بگیرن توش، فقط آروم بگیرن توش و باورشون بشه که تنهایی و درد داشتن و هزار و یک قصه ی پر غصه ی دنیا همشون واقعیت های انکار نشدنیه زندگی ان، اما زیر آسمون همین شهر، تو بدترین لحظه های آدم درمونده ی درمونده وقتی سرت رو بلند میکنی سمت آسمون شاید یه جای دیگه یکی همون لحظه سرش رو بلند کرده رو به آسمون برای بغل کردن تموم غریبه ها و آشناهای بغل لازم بس که گاهی حتی خودش هم بغل میخواد، معامله ی خوبی میشه  * برنده برنده * از برای من، از برای تو، از برای او
و دیگر هیچ ...