۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

من



من خوشبختم، عجیب خوشبختم... 

خوشبختم که هستم... که خودمم و خودم رو دوست دارم، که بلدم بخندم... که بلدم بخندونم... که بلدم گریه کنم... که تنها گریه میکنم که کسی از اشکهای عجیبم اشکش در نیاد... که میون همه ی دردسرهای کوچیک و بزرگ زندگی هنوز هم زندگی میکنم و سعی میکنم خووب زندگی کنم ... 

من؟ همینی که هستم همین دخترکی که روز به روز سعی میکنم بهترش کنم همینجور کم و زیاد همینجور به مدلاسیون خودم همینجور هنگامه وار به قول اولدوز و همیشه گفتنش  آشوب وار اما خوشبختم و میدونم همه ی این بی قراری ها همه ی این کم و زیاد بودن های زندگی همه ی همش تهش میرسه به یه روزی که برگردم و نگاه کنم ببینم اون چیزهایی رو که توی زندگیم خواستم رو دارم زورم بالاخره رسیده و تونستم بدست بیارم زورم بالاخره رسیده و تونستم
 اون آدمی باشم، اون انسانی باشم که دلم خواسته، زورم بالاخره رسیده و نه همه ی عالم و آدم دنیارو اما دورو بر خودم رو کردم اون چیزی که دلم میخواد من خوشبختم به رویای فردایی که امروز برای ساختنش تلاش میکنم و میدونم که بهش میرسم یه روزی که دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره و من صبورم برای فردا ، فردایی که گاهی عجیب دلم میخواد که زودتر برسه و گاهی دلم میخواد که به موقعش برسه نکنه که زود رسیدنش کار بده دستم ... من خوشبختم ، عجیب خوشبختم و ایمان دارم که خوشبختی و لذت دست به سینه نشسته کنار خونه و اتاق ِ همه ی ما و داره نگاهمون میکنه که چجوری دور خودمون میچرخیم و دنبالش میگردیم و گاهی حتی تا آخر عمر پیداش نمیکنیم 
و دیگر هیچ ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر