۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

از نامه هایی که هرگز فرستاده نخواهد شد یک



تو چشمام نگاه کردی و گفتی لیسانس بهونه بود واسه نگه داشتنم، گفتی حالا لیسانست هست ... خودت میدونی، گفتی خودم راه رو سخت کردم برا خودم با غرورم، با لجبازیم، با ایده آلیست بودنم ... گفتی تو هفده سالگی اگه گذاشته بودی و جلوم رو نمیگرفتی و رفته بودم و دیگه اینی که الان هستم نبودم ... گفتی میتونم اسمشو بذارم دیکتاتوری، خودخواهی یا هر چیز دیگه اما تو اینو خواسته بودی و عملیش کردی، منم خوووب کار و برای خودم سخت کردم گفتی زبان بخون رتبه ات به این خوبی گفتم نمیخوام گفتی برو آزاد گفتم نمیرم گفتی هنر رو کنار درست ادامه بده گفتم نمیتونم! هنر همه  زندگیمه! و الان اینم و از اینی که هستم راضی ام و راضی ام به رضای زندگی و تو ...
تو خواستی بابا تو خواستی که تو خیابونای این شهر ... توی درد و خوشی های این شهر، این خاک ریشه بدم تو خواستی بهترین سالهای قد کشیدنم رو نگاه کنم، خوب به این خاک و آدمهاش نگاه کنم و قد بکشم و برم بالا ... تو خواستی بدونم از کجام، یادم نره ریشه ام کجاست و تو دیدی، خوب دیدی درد کشیدنم رو، نه فقط از اینجا بودنم، بلکه از بزرگ شدنم به سبک خودم، به زندگی کردن به سبک خودم، از فرق داشتنم با نزدیک ترین کسام، الان که فکر میکنم میبینم  خیلی وقت ها در ورای همه شلوغ بازی هام عمیق شدن سکوت درونم رو هم دیدی، تو خیلی چیزهارو دیدی، نه؟
و حالا ... حالا میگی اگه میخوای بری برو، حالا میشینی جلوم و میگی به من ایمان داری، به نبوغم، به نگاهم، به من ... میشینی و میگی برم و اون رویایی که تو داشتی و مجبور شدی به خاطر شرایط دنبالش نری و به واقعیت تبدیل کنم، میشینی و میگی همه ی این چیزی که دیگران ازت میبینن نیستی میگی که شبیه منی در ورای همه جدیت و مدیر بودن و  بیزینس من بودن و چیزهایی که خواهری از تو بُرده چیزی هست خیلی عمیق تو وجودت که من بُردم ...
حالا میشینی بعد بیست وشیش سال حرفهایی رو میزنی که یه روزی آرزوی شنیدنش رو داشتم یه روزی له له زدم واسه اینکه بشنوم از زبونت ... نمیدونم الان دیر شده بود برای شنیدنش یا نه، نمیدونم واقعا ... خیلی وقت ها، خیلی سالها تو زندگیم برای دلایل قانع کننده ای ازت عصبانی بودم اما الان این روزا هیچی نمیدونم تنها چیزی که میدونم اینه که :
 بابا موفق شدی مثل همه ی هدف های زندگیت که میخواستی و بهش رسیدی این بار هم تو بردی، من دیگه اون نهالی نیستم که نگران از ریشه درومدنش باشی ... هر جایی هم که برم دختر توام، هرجا هم که برم ریشه ام اینجاست، دوستام اینجان، هویتم اینجاست ... و هر چی فکر میکنم بهش نمیدونم بگم ظلم کردی در حقم یا نه، نمیدونم اگه رفته بودم الان کجا بودم یا بگم لطف کردی در حقم اما یه چیزی رو خووب میدونم با همه ی درد داشتن درک ِ ذهن و فکرات اما ... اینکه هستی، اینکه بوی خوش عطرت مثل همیشه توی راهرو بپیچه وقتی رد میشی، اینکه شب ها بشینی رو صندلیت و سودوکو حل کنی، اینکه بیای به زور لپ تاپم رو بگیری بری تو گویا و خبر بخونی، اینکه حضورت باشه، اینکه بیام مثل نیم ساعت پیش توی هال و گونه ات رو ببوسم و بگم پدر جان روزت مبارک کادو بهم چی میدی؟ اینا همش نعمته، نعمت و خوشبختی ...
که باشی همیشه، که چه من بمونم و برم، اما تو این خونه تو باشی همیشه
و دیگر هیچ ...
    

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر