1 - یه روزایی بود خیلی قبل تر ها این صفحه ی سفید که جلوم باز میشد و پوینتر موس منتظرم میشد که کلمه به کلمه بنویسم انگشتام نرم روی کیبورد میرقصیدن و مینوشتن و مینوشتن الان اما از حجم این همه حرف گاهی میترسم، میترسم که بنویسم و بگم، میترسم توی این نوشته ها توی این خط ها دوباره اینقدر گم بشم که چیزایی که قورت دادم و گذاشتم اون ته ته های وجودم بمونه دوباره ریز ریز خودشونو بکشن بالا و دست دلم رو روو کنن ...
2 - یه روزی یه جایی یکی بهم گفت : بس که قدرت دارم گاهی اینقدر میترسم، نگاش کردم و خندیدم و گفتم : آمیزه ای از کل تضاد های دنیا* نه؟ خندید... ازون روز و خیلی روزهای دیگه خیلی گذشته ... من هنوزم با همه ی تغییرات وجودم اما همونم ... همون دختری که گاهی اینقدر میترسه که هیچ چیز آرومش نمیکنه و همون دختری که گاهی اینقدر قدرت داره که میدونه میتونه خیلی چیزها رو تغییر بده یه جایی اون وسط مسطا من هستم هنوز بین همه ی ترس ها و همه ی قدرت هام ... شاید یاد گرفتم باهاشون زندگی کنم و شاید از همه بالاتر یاد گرفتم که ترس هام بزرگترین سرمایه های زندگیم و بزرگترین قدرت ام هستن ...
3 - گاهی میخوایی یه چیزی رو بشنوی، گاهی احتیاج داری از مادرت از پدرت از خواهرت بشنوی چیزهایی رو که فکر میکنی نمیبینن و شاید نمیخوان ببینن. اینقدر صبر میکنی تا بشنوی که کاسه ی صبرت بس که بزرگ میشه میشه کاسه ی صبر ایوب و نفست تنگ ... بعد یه روزی یک سال بعد ، دو سال بعد، یا حتی ده سال بعد جمله جمله چیزهایی رو میشنوی که یه موقعی آرزوی شنیدنش رو داشتی شنیدنش هنوز لذت داره اما میدونی گاهی یه دختر 26 ساله هم میتونه یه جایی تو وجودش پیر شده باشه برای شنید بعضی چیزهایی که لذتش برای یه موقع دیگه بوده یه موقع دیگه ...
4 - دوست داشتن معجون غریبیه ... لذت و درد رو با هم داره ... خیلی ها ازش در میرن مبادا تلخی ِ از دست دادن رو بچشن یا سرکوبش میکنن و بودنش رو انکار که مبادا خودشون رو به دلشون ببازن و بعضی ها هم هستن مثل من که نمیتونن تو وجودشون انکارش کنن ... که اگه دوست داشتنی نباشه منی هم نخواهم بود، خیلی روزها به خودم گفتم دیگه بسه دیگه تمومش کن گفتم دیگه نمیکشم دیگه نمیخوام دوست داشته باشم دوست داشتن مثل شوکران میمونه شیرین اما ... اما هر بار یه حس عجیبی از من به من برگشته و تو گوشم زمزمه کرده که که منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن و نیالودن دیده به بد دیدن و وفا کردن و نرنجیدن ...
5 - سمان همیشه میگه ما آدمها از زشت شدن میترسیم و من همیشه میگفتم هیچ آدمی زشت نیست سمان ترسی نیست اما امروز .. دیروز و روز قبل ترش واقعیت تلخی رو چشیدم که یه ترس به ترس هام اضافه شد... ترس نگاهم که گاهی اشتباهی خیره نشه .
وقتی نصف صورتت دیگه اون صورت همیشگی نباشه و از نگاه های مردم تو خیابون ماسک به صورتت بزنی اونم به خاطر یه حساسیت احمقانه و از زخم های ریز ریز توی صورتت توی آیینه فرار کنی تازه میفهمی که چقدر بعضی نگاه هایی که از روی کنجکاوی به بعضی صورت ها توی خیابون، توی اتوبوس یا توی تاکسی به بعضی ها انداختی میتونسته دردناک باشه دلم سمان رو میخواد که بهش بگم ما آدمها از زشت شدن نمیترسیم سمان، ما آدمها از نگاه دیگران به خودمون میترسیم از نگاهی که خودمون به خودمون تو آیینه میندازیم میترسیم دختر ... امروز صب من دختر توی آیینه رو با همه ی اون زخم هاش که داره رو به خشک شدن میره بوسیدمش ... ترسی نیست هرجوری باشم همینم که هستم همین دختر توی آیینه که با یه چشم باد کرده و نصف صورت پر از ورم داره به خودش لبخند میزنه.
6 - از صبح داره یه بند میخونه که باران تویی ... راست میگه ها باران تویی که صدات یادم میندازه که هنوز زنده ام و قلبم و میزنه، باران تویی که خنده ات تموم نفس های حبس شده تو سینه ام رو رها میکنه، باران تویی که نگاهت تموم وجودم رو گرم میکنه ... باران تویی که بودنت همه آشفتگی هارو میشوره و میبره و من الان، اینجا، ظهر جمعه ی گرم نیمه ی خرداد دلم تنگه بارونه و بودن تو
و دیگر هیچ ...
* جمله ای از کتاب خرمگس / اتل لیلیان وینیچ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر