۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

برای تو، برای خودم و برای سرخوشی های دخترانه ی یک روز بارانی ...




اینقدر دلم میخواد بشینم هی امروز رو بنویسم، از سر در باغ ملی و زیرش نشستن و پاستیل خوردنمون، از اون آقا خارجکی که ازمون عکس گرفت و من آخر هم بهش نگفتم نایس تو میت یو و اینا و فقط هی ذوق کردم و با خنده ام و خنده ات اونم کلی خندید بهمون، از خنده هامون، از موزیک دو نفری با یه هندزفری گوش کردن هامون، از باروونش، از شلپ شلپ راه رفتن هامون، از حسن آباد و کامواهای خوش رنگمون که خریدیم و میل بافتنی و شال گردن هایی که هر دوتاش الان سر انداخته شدن و دارن میان بالا، از تخفیف گرفتن هامون، از عکاسی کردنمون، از املت خوردنمون، از آدمهایی که جاشون خالی بود، از آوازاش، از وسط خیابون رقصیدنش حتی آخر سری ... از خیلی چیزای دیگه ای که دلم میخواد هی بنویسمشون و بنویسمشون ...  اما میدونی چیه تهش میبینی نوشتنت نمیاد نه که نخوای بنویسی ها اما بیشتر همش دلت میخواد حس خوووبی که داری رو مثل یه بالش نرم بغل کنی بپری تو تختت و خستگی یه روز پر از پیاده روی و خیس شدن و دیوانگی و تهش کلاس رفتن رو با لذت به جون بخری و ریز ریز دوباره مرورش کنی و هی قند تو دلت آب بشه و بی اختیار دوباره بخندی و هی زیر و رو بافتنی ببافی و به ریز ریز قطره های بارون رو پنجره نگاه کنی و بخوابی و فقط و فقط تهش خدا رو شکر کنی به خاطر داشتن همه ی اون چیزهایی که داری و به خاطر روزهایی که تو خاطرت میمونن و تو تاریخ زندگیت ثبت میشن برای اینکه یه روزی برگردی و ببینی چقدر خوشبختی که کسایی رو داری که رووت حساب کنن و روشون حساب کنی هر جای دنیا که باشی، هرچقدر دور و هر چقدر نزدیک ... و چقدر خوشبختی که یک دخترک بهاری پر از انرژی و مهربانی داری که وسط به وسط خیابون دستاشو باز کنه و بغلت کنه و بهت بگه که خووبه که هستی و تو بلند بلند بخندی و هوای پاییزی ِ بارونی و نفس بکشی و قول بدی بهش و به خودت که این روز رو هر موقعی هر جای دنیا هم که بودی از یاد نبری و خاطره ی یک روز بارونی و تهران دوست داشتنی و مردمش رو که گاهی مهربانتر میشن رو فراموش نکنی 
و دیگر هیچ ...


پ.ن : برای فاطمه
پ.ن یک : بیا هیچوقت از یاد نبریم تا سالهای سال بعد ازین که همیشه چیزی هست که با اون بشه خستگی های وجودمون رو در کنیم و زمستون دلمون  رو سر ... بهار همیشه نزدیکه اگه ما اراده کنیم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر