۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

گفتم جانم مشوش است، گفت بنویس ...


فصل اول
گذشته در گذشته :

من آدم ِ دقیقه ی نود جا زدن نبودم، شدم!
آدم ِ ترس های شب ِ آخر، آدم خیس ِ عرق از زور ترس از خواب پریدن، آدم ِ بالا آوردن های سر جلسه های امتحان! آدم ِ کابوس های ترسناک رو واقعی تجربه کردن ... من یه روزی یه جایی احتمالا افتادم توی سرازیری ِ شکستن بس که محکم وایسادم سرجام و تکون نخوردم حتی با باد و طوفان های نه هایی که شنیده بودم و جلوم بود اینقدر خم نشدم که ییهو از کمر شکستم اینقدر هی محکم برای بودنم و خواسته هام وایسادم تا هرکی رد شد یه لگد محکم کوبید به کمرم بعضی ها نامردی نکردن با هر چیزی که داشتن شکستنم و رفتن برای منی که لغت به لغت سنگینی ِ روح ِ آدمهارو هم گاهی حس میکنم زبون بعضی ها از تبر گذشته بود اره برقی بود برام که من فقط خودم رو بی پناه به دستش سپرده بودم من یه روزی یه جایی بین گذشته ای محو و شاید هم گذشته ای کاملا شفاف فوبیای نتونستن و کم بودن و تو نمیتونی و تو اشتباهی افتاد به تنم ... اون روز بود فکر کنم که پشت نقاب ِ دخترک ِ شیطون و دوست داشتنی و محبوب ِ همه خم شدم خم شدم و محکم با جفت زانوهام خوردم زمین اینقدر محکم خوردم زمین که ریز ریز از زیر زانوم تنم ترک خورد و ریخت پایین و من... من؟ نشستم نگاه کردم ریز ریز خورد شدن ِ خودم و تنم و روحم رو نگاه کردم با دقت نگاه کردم و برای تموم شدنمون جشن گرفتم ...


فصل دوم
گذشته در حال :

در فاصله ی بین چهار طبقه ی یک بیمارستان در فاصله ی فقط چهار طبقه ...  سردخونه ای بود که من میتونستم توش برای همیشه آروم گرفته باشم و اتاق زایمان و سر و صدا و اتاق نوزادهای بدنیا اومده ای بود که من میتونستم توش بدنیا اومده باشم ... رو پله ها نشسته بودم و بو میکشیدم مرگ رو اما توی گوشم صدای گریه ی یه بچه ی پنج کیلو و سیصدی میومد صدای گریه ی بچه ای که بدنیا اومده بود که زندگی کنه صدای بچه ای که اون روز توی طبقه ی چهارم ِ اون بیمارستان تو سن ِ بیست و یک سالگی بدنیا اومد...  اگه به معجزه اعتقاد داشتم اون موقع میدونستم حداقل میفهمیدم اون روز بی نشونه و معجزه نبود و گرنه ... بعدنا، خیلی بعترها یه شب که نشسته بودم پای مانیتور و مینوشتم توی وبلاگم شاید لبخندم برای همین بود که چه راحت از نشونه ها رد شده بودم و ندیده بودم که یه دستی محکم یقه ام رو گرفته بود اون روز و تا محوطه ی بازی ِ پارک ملت کشیده بود و بوی زندگی رو دوباره توی شش هام فرستاده بود جوری که ازون روز به بعد هر لحظه رو دوبار نفس بکشم و ایمان بیارم به اتفاق هایی شاید حتی بشه گفت معجزه هایی که گاهی غیرممکن هارو ممکن میکنن! 



فصل سوم
حال در آینده :

ساعت از سه گذشته و من هنوز بیدارم تنم اینقدر خسته است که دلم خواب میخواد و طبیعتا برای دووم آوردن و خووب رد کردن ِ فردا به این خواب نیاز هم دارم چراغ های شهر روشنه و چراغ اتاق من تاریک و من تو تاریکی اتاقم با نور لپ تاپ یه سایه ی محو از خودم توی آیینه ی روبه روی تختم میبینم و فقط تو سکوت شبم صدای زمزمه ی لالایی م میپیچه دارم برای خودم لالایی میخونم خوابم ببره اما انگشتام و ذهنم هنوز خیال نوشتن دارن گاهی انگار بعضی شبها بی هوا و بی موقع تمام اونچه گذروندی تو زندگیت میاد جلوی چشمات و تو میشینی نگاه میکنی هی، هی نگاه میکنی و ترش و شیرینش رو به جون میخری امشب هرچی بالا پایین کردم دیدم فرقی نمیکنه این بار نوبت ِ شدن باشه یا نه که دلم میخواد قرص و محکم بگم نوبتشه دیگه امتحانام رو پس دادم چه قسمت به رفتن باشه بعدش یا نه، اینبار نوبت ِ شدنه ... میدونی اونوقت تهش ساعت نزدیک به چهار صبح بعد از یه عالمه بالا و پایین فک میکنم بعد از این همه سال و اتفاقاتش و ترس هاش و کابوس ها و حتی چیزهایی که نتونستم تو گذشته هنوز هم حلشون کنم .... مهم فقط یک چیزه، فردا و فرداهاش هر اتفاقی بیوفته من با هر بدبختی و جنگ و جدالی که بوده یاد گرفتم که بعد از گذروندن هایی که گذروندم و دووم آوردم و رسیدم به اینجا  ما را به سخت جانی خود این گمان نبود* پس باز هم چشمامو میبندم و سقوط آزاد میکنم تو تاریکی که شاید اگه روشن شه به ترسناکی ِ تاریکیش نباشه و میذارم لولوی ترسناک قصه های زندگیم درسته قورتم بده حتی
و دیگر هیچ ...



۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

من جانم مشوش است ...


خب میدونی من هیچوقت آدم منطقی نبودم، یعنی همیشه بهم گفتن که نیستم! نبودم واقعی فکر کنم! بعد خیلی دلم میخواسته باشم هی دلم میخواسته اینقدر منطقی باشم که جواب سوالام رو بدم دلم تالاپ تالاپ نره بالا پایین تو سینه ام همش تو هر لحظه و خیلی چیزای دیگه ... اصلا اگه یه روزی قرص منطق اختراع شه من میخورم حتی به عنوان موش آزمایشگاهیش اما میخورم ببینم بعدش نفسم میاد سرجاش یا نه  ...  اصلا میدونی من موقع صلح با خودم حرف زیاد میزنم موقع هایی که پرچم های سفید بالاست و همه چی آرومه وقتی ییهو دلم چیزی و کسی رو نخواسته و مغزم رو سوراخ نکرده با خواستن هاش، من اون موقع ها خیلی خوبم خیلی خانومم خیلی صبور و منطقی هم هستم فکر کنم! هی حرف های خوب خوب هم میزنم که صبر، یواش یواش جلو رفتن ، گذر ِ زمان و اینا چقده خوبه اون موقع ها هی میگم که آخی آخی میشه من میتونم من میتونم من میتونم اما پاش که میوفته میبینم نمیتونم من آدم ِ بستن چشمام و خودم رو پرت کردن تو اتفاق هام من آدم ِ سقوط ِ آزادم من آدم ِ منطق و صبر و حوصله و دو دو تا چهار تا و حساب کتاب هم نیستم آدم سنگ بودن هم نیستم هرچی سعی کردم بشم نشد خب بعد نه تنها بلد نیستم یاد هم نمیگیرم بعد یه موقع هایی سرم رو بلند میکنم میبینم اگه من حرف بزنم خودم و همه ی آدمهای دورو برم میزنن تو سرم که وای وای امان از این احساس های اگزجره و بی حد و حصر تو بعد اما اگه یه آدم منطقی حرفی بزنه همه میگن ب ب آفرین آفرین چقدر منطقی چقدر قشنگ چقدر عاقلانه و بزرگونه! اونوقت خب من من نمیتونم یعنی وقتی ته دلم بلرزه ییهو دیگه بلد نیستم جلو خودم رو بگیرم تا وقتی جواب هام رو نگیرم دلم آروم نمیگیره تنم همش انگار تب داره همش قاطی پاتیه تا موقعی که اونجوری که باید طوفان درونم آروم شه آروم نشم و همه اعضای بدنم از قلب و عقل و ادامه قضایام برنگرده سرجاش هیچی نمیتونه جلوم رو بگیره ... دلم میخواد پنجره ی اتاقم رو باز کنم و داد بزنم که من حالم، من جانم امروز و این روزها از حجم اتفاقات و تغییرهایی که آخرش رو نمیتونم هیچجوره حدس بزنم مشوش است آی آدمها میشه بعد از طوفان هم به آرامش امید داشت و دوووم آورد یا تنها همیشه آرامش نوید ِ طوفان میدهد؟
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

میشود که باز هم هر روز را زندگی ها کرد




و اینچنین بود که در روز دوم اسفند یک هزار و سیصد و نود و یک ساعت حدود 4 عصر اولین سری کتابهام رو از کتابخونه ام درآوردم و به طور رسمی به امر مقدس خونه تکونی وارد شدم اصلا کلا برا من خونه تکونی همیشه از کتابخونه ام شروع میشه بیارمشون بیرون همچینی ناز و نوازششون کنم هرازچندگاهی هم بشینم همون وسط خونه تکونی تیکه های دوست داشتنیشون رو بخونم بعد مامانم داد بزنه که دوباره نشستی به کتاب خوندن جای جمع کردن!  منم که کلا خونسرد به جمع و جور کردن به هوای خونه تکونی یه بیست روزی اتاقم رو روو هوا نگه دارم هی جمع نکنم واسه خودم بعد بشینم واسه بالای تختم اوریگامی خوشگل درست کنم با نخ رنگی رنگی بزنمشون اون بالا، یه سری عکس جدید بزنم به دیوار، یه سری تغییرات تو دکوراسیون بدم هی هم زیر لب بخونم که با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیم رو در میکنم. میدونی یکی میگه کی حالشو داره، یکی میگه کی حوصله اش رو داره، یکی میگه تو این اوضاع و احوال بی خیییییال اما من میگم همین چیزهای ساده اون چیزایی ِ که باید بمونه نباید حذف بشه از زندگی هامون اصلا ها عجیب دلم برای بنفشه های دم ِ عید ِ خونه قبلیمون و باغبونی کردن با بابا تنگ شده دلم برای داشتن ِ یه باغچه ی کوچولو اینقدر تنگه که حد نداره، من متولد پاییزم اما دلم همیشه به باهار روشن بوده همیشه زنده شدم با عید با تلفن زدن های دم ِ سال نو و آهنگ عید زدن با بیدار کردن ِ همه ی خونه و همسایه و همه ی شهر اون سال هایی که عید نصفه شبه اونم با ضرب گرفتن رو قابلمه .... میدونی اصلاها من آدم عید و شروع شدنم من هی دلم میخواد همه چیز شروع شه همه چیز نو بشه همه چیز باهار شه منو ولم کنی هر روز دلم صبح به صبح باهار میشه واسه خودش اما امسال ... امسال یه ذره فرق داره ...   دلم به باهار روشنه امسال خیلی روشنه ... خیلی روشن تر از هر سال منتظرم و میدونم که این انتظار پایانش خوشه باید باشه خب فقط کافیه که بخوام، که بخوای .... میدونی من آدم ِ دلبستن به ریزترین جزئیات زندگی ام ... من میگردم و میگردم و میگردم ریز ریز دلخوشی پیدا میکنم و دل میبندم بهشون و زنده میشم و هر نفسم رو دوبار نفس میکشم ... 
من امروز و هر روز صبح دوباره و دوباره ایمان میارم به خودم به فردا و به دلخوشی های ساده ی زندگی که : 

*میشود باز با همین دل خوشی های ساده زندگی ها کرد   


و دیگر هیچ ...


*سید علی صالحی

۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

از همین حوالی زندگی کردن ها



از در باشگاه میام بیرون و هدفونم رو میذارم تو گوشم و پلیرم رو روشن میکنم اولش وسوسه میشم سرپایینی خوشال طور برم سر ایران زمین ماشین سوار شم بعد خودم بیخیال میشم و شروع میکنم سربالایی رو به سمت خونه رفتن میپیچم تو کوچه نهم، موزیکم تو گوشم داره میخونه بی اختیار تو خیابون شروع میکنم قر دادن فولدری که برای ورزش رفتنم ریختم تو گوشیم از آهنگ ایرونی قری توش داره تا آهنگ عربی و انگلیسی دیسکو و فیلان یه لحظه با ترس سرم رو بلند میکنم دورو برم رو نگاه میکنم نخیـــر این موقع روز هیچکس اینجا نیست دوباره کمرم ملو یه قر میده و به پاهام منتقلش میکنه و ایندفعه پررو دور ِ خودم هم میچرخم با قر تا برسم به ته کوچه ی پشت خونه که دیگه خیابون تقریبا اصلی محسوب میشه همین رویه رو با قر دادن ِ خودم و کمر و گـِل و گردنم دارم یه حس عجیب خووبی تموم تنم رو میگیره به خونه که میرسم هنوز دارم میخندم به خودم، میرم دوش میگیرم و میششینم پشت میزم و شروع میکنم به نوشتن ...زندگی ِ ما آدمها هرجای دنیا که باشیم استرس داره، بالا و پایین و دردسر داره، تو ایران بیشتر.. یه ذره اونورتر کمتر اما به هرحال هرکسی اینقدر دردسر و بالا پایین داره که به یک وقت هایی نیاز داره که یه راهی پیدا کنه و همه ی اینارو بریزه بیرون ... میدونی هیکل خووب داشتن خیلی خوبه، لاغر و خوش فرم بودن خیلی خووبه در عین حال اگه تپل هم باشی وقتی خودت خودت رو دووست داشته باشی این خیلی خوبه خودت که راضی باشی بقیه اش مهم نیست اما ورزش، ورزش اون چیزیه که ماها همیشه اینطوری بهش نگاه میکنیم که انگار فقط وقتی میخوایم لاغر شیم باید بریم سراغش وقتی میخوایم خفن و خوش هیکل بشیم اما دریغ ازینکه به این فکر کنیم که باید ورزش کنیم اینو جدی میگم نه تنها برای اینکه لاغر شیم، نه صرفا برای اینکه بدن خفنی داشته باشیم یا این چیزا، اینا همش خوبه ها با ورزش کردن اتفاق هم میوفته اما ورزش کنیم برای اینکه لذت ورزش کردن و خستگی ِ بعد از ورزش تا حد خیلی زیادی فکرهای مسخره و آزار دهنده رو از کله ی آدم میبره خستگی ِ ملس ِ بعد از ورزش آدم رو زنده میکنه هایپر میکنه از لحاظ روحی کل روز ِ آدم رو میسازه حتی، بعد تازه وقت باشگاه رفتن هم اگه ندارین آهنگ بذارین تو خونه برقصین روزی نیم ساعت هم شده آهنگ بذارین برقصین تموم استرس و نگرانی هاتون رو برقصین و بدین بره بعد ببینین چه معجزه ای میکنه تو کم نیاوردن تو استرس های هر روز رو به زیاد شدن ِ زندگی تو سرحال بودن و سر و کله زدن با زندگی و زندگی کردن به معنای واقعیش بعد به خودتون جایزه بدین که با همه ی تنبلی ها و اما و اگر ها بعد از مدتها ورزش نکردن شروع کردین به ورزش ...  میدونی پدر همیشه میگه شرایط سخت آدمها رو میسازه کنار اومدن باهاش و وفق دادن ِ خودمون باهاش روحمون رو بزرگ میکنه من همیشه میگم اگه شرایط هرچقدر هم بد باشه هنر زندگی کردن رو که بدونی حله، با همه ی دردها و دردسرهاش بالاخره یه راهی پیدا میکنی که لذت ببری و تو روزمرگی های مدام و سختش به جریان مردگی کردن نپیوندی و زندگس کنی با همه ی وجودت زندگی کنی و دیگر هیچ ...


۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

Nothing comes easily



یک جایی توی آخرین قسمت از سیزن دو گریزآناتومی مردیت با عصبانیت به درک میگه که فین برنامه داره! فین یک آدم عالی و کامل برای منه و من ازش خوشم میاد و میخوام باهاش خوشحال باشم و دارم تمام تلاشم رو میکنم باهاش و فین برنامه داره! و من نمیتونم نفس بکشم وقتی تو نگاهم میکنی اینجوری، نمیتونم نفس بکشم!  مکالمه های اون ده دقیقه ی آخر اون قسمت کلا جزء جدا نشدنی از زندگی من شدن مثل خیلی جاهای دیگه این سریال مخصوصا دو تا آهنگی که توش پخش میشه و میدونی واقعیت همینه ! آدمهایی هستن که عالی و خوب میتونن یک عمر باشن حتی، اما با بودنشون یک جاهای خالی پر نمیشه ما آدمها انگار هیچوقت راه آسون رو انتخاب نمیکنیم اون حسی که باید باشه نیست! اون چیزی که باید تو دل ِ آدم بریزه نمیریزه  به قول درک وقتی اونها رو میبینیم ته دلمون نمیریزه، عصبانیمون نمیکنن، زندگی رو برامون غیرقابل تحمل نمیکنن اونا ... گاهی اوقات چشمام رو میبندم و خودم رو تصور میکنم با یه آدمی که میتونه آدم خووبی باشه میتونه زندگی کنه و همسر خوبی باشه میتونه یه بابای خوب باشه و خیلی چیزها اما ما آدمها، یا لااقل من هیچوقت دنبال جواب های آسون نبودم و نیستم .. خدا میدونه که آدم گاهی دلش راه و جواب آسون رو میخواد و حاضره همه چیز رو بی خیال شه و چشماش رو ببنده و خودش رو رها کنه اما آخرش ته ته ِ دلش هنوز میلرزه برای انتخابی که آسون نیست انتخابی که درد داره دردسر داره و شاید صبوری میخواد اندازه ی یک دنیا ... و میدونی زندگی به احمقانه ترین مدل ِ ممکن میتونه باهات بازی کنه و میتونه ولت کنه وسط یک جهنم و ببینه تا کی میتونی دووم بیاری تا کی میتونی وایسی پای حرفت اما بالاخره یه روزی یه جایی ... میدونی اون حس باید باشه اون چیزی که بیخ گلوی آدم رو میگیره و از یه انتخاب پرفکت و عالی میکشونتمون پایین و نه گفتن و طرف یک انتخابی که شاید دردسرهای خاص خودش رو هم داشته باشه اما اون موقع وقتی پای اون انتخاب وایمیسی دیگه ساده به دستش نیاوردی که بخوای ساده هم از دستش بدی حتی اگه هنوز درک شپردی نباشه که نگاهش ته دلت رو بلرزونه اما نه میگی به  فینی که برنامه داره و تو تلاشت رو کردی که باهاش باشی چون میبینی که اون چیزی که باید باشه ته دلت نیست ...
و دیگر هیچ ...

پ.ن : عنوان پست برگرفته از آهنگ همون قسمت گریز به همون نام از Kate - Havnevik