۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

میدونی ...



بعد دردناکیه قضیه اونجاییه که فک میکنی یا حتی مطمئنی حرف زدن آرومت میکنه بعدش میخوای حرف بزنی اما اون ماره که ازش میترسی و یه عمر تو سینه ات خونه کرده قشنگ میکشه میاد بالا خودشو و از پشت میپیچه دور گلوت و تنت رو میلرزونه از ترس و راه گلوت رو میبنده و نمیذاره حرف بزنی و تو نمیدونی از خواب ناآروم شبی که پیش روته بترسی یا از تصور اون لعنتی تو گلوت یا از فوبیای بچگیت یا از حرفهایی که هی قلمبه میشن و هی قلمبه میشن و هی قلمبه میشن
آره دخترکم بعضی شبا هست که میخوای حرف بزنی، اما نمیتونیمیری زیر دوش حموم میشینی میذاری اشکات بیاد و بیاد و بیاد که بیایی بیرون و بتونی حرف بزنی بتونی خلاص کنی خودتو، حتی تو آیینه برای خودت تا پای حرف زدن هم میری اما یه چیزی تو گلوت فشار میاره بهت و نمیذاره کلماتت بیاد بیرون، وقتی تو آیینه خودتو نمیتونی برای خودت بگی چه خیالی داری که پای تلفن برای اون سر خط بگی نمیشه … نه نمیشه … آخرشم سکوت میکنی برای خودت توی آیینه و برای سکوت پر انتظارش پای تلفن و حتی تبعات اون سکوت رو هم میبینی و باز هم سکوت میکنی و آخرش؟
آخرش رو تو بهتر از من میدونی سر که روی بالش بذاری و به زور قرص هایی که ته کشو قایمشون میکنی که خودت هم نبینی و یادت نیاد که یه روزی میخوردی به هر جون کندنی هست خوابت میبره بالاخره حتی اگه کابوسی هم باشه با آغوش باز میری به استقبالش و فردا صبح وقتی چشماتو باز میکنی میبینی بازم یه روزه دیگه است
آره دخترکم، آره نفسم، بریدنی در کار نیست وقتی هنوز ته ته همه ی دردهای وجودت امیدی هست و فردایی هست
بعضی شبهارو صبح کردن جون کندن داره اما میشه … بالاخره صبح میشه ….
و بعضی صبح ها من زنی رو توی آیینه میبینم که تمام دیشب رو قورت داده و سپرده به مار چمباتمه زده ی وجودش که ببلعتش و آروم بگیره و بذاره دوباره نفسی باشه که بیاد و بره ….
و دیگر هیچ ….

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر