۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

شبانه - داخلی - بی خواب



شبانه - داخلی - بی خواب

خونه آروم و ساکته همه خوابن و اگه نخوام اغراق کنم خواب ِ پنج تا پادشاه رو دیگه لااقل همه دیدن حتی اگه به هفتاشون نرسیده باشن. یه وری دراز کشیدم رو تختم و دستم رو گذاشتم روی بالش کنارم که بیاد بالا شاید از درد و گزگزش کم بشه مسکن نخوردم حوصله ی معده درد ندارم موزیکم داره میخونه واسه خودش منم زل زدم به اتوبان چمران دونه دونه ماشین هایی که رد میشن رو به سبک یه گوسفند دو گوسفند ِ بچگی میشمرم تا بالاخره خوابم ببره ... کله ام خیلی شلوغه اینقدر شلوغ که هی دلم میخواد یه پاک کن بردارم و یه چیزایی رو از توش پاک کنم تا بالاخره خواب به شبام برگرده و وقتی چشام رو میبندم توی ذهنم همشون شات به شات تکرار نشن 
...

میدونی همه ی جنگ ها چه سرد و چه گرم، چه جهانی و چه داخلی، دونه به دونه تبعات خاص خودشون رو دارن توی جنگ ها حلوا خیر نمیکنن هیچوقت، توی جنگ ها همه خط قرمزها رو زیر پا میذارن و کمتر کسی پیدا میشه که به فردای نتیجه اش فکر کنه و همیشه و همیشه توی زد و خورد و بازی های جنگی کسی یا کسایی هستن که آسیب ببینن درد بکشن یا حتی بمیرن! تو یه لحظه، تو کمتر از یه لحظه و حتی اینقدر ساده که هیچکس باورش نشه! اما واقعیتش اینه که هر جنگی یه ارزشی داره، یه بهایی و میدونی ما آدمها باید یاد بگیریم توی جنگی بها بدیم که موقع آتش بس و صلحش بهایی که دادیم هر روز مثل پتک تو سرمون نخوره ... 

دوست داشتن ها و دردهای آدمها بزرگترین سرمایه های زندگیشونن ، دوست داشتن هایی که براشون خوشی یا درد داشته یا نداشته و دردهایی که یک روزی یک جایی تموم شده یا حتی همه ی عمر مثل یک همراه خاموش باهاشون اومده و یادشون داده که روز به روز قوی تر شن، وقتی دوست داشتن بلد باشی هم یه سپر ِ محکم برای دفاع در برابر خیلی چیزها توی زندگیت داری و هم یه نقطه ضعف ِ بزرگ برای صدمه دیدن از زخمه هایی که شوخی ندارن! و تهش یه روزی میرسه که یا باید مهربونی رو فراموش کنی و دوست داشتن هات رو فشار بدی ته وجودت و خودت رو عوض کنی برای اینکه اهمیت ندی و صدمه نبینی، یا باید یاد بگیری، یاد بدی به خودت که دوست داشته باشی و مهربونی رو بپاشی تو زندگی خودت و اونایی که باید، اما مواظب خودت هم باشی که آزار نبینی ازش. و میدونی من میدونم، تو میدونی خدا هم میدونه که گاهی چقدر بعضی یاد گرفتن ها سخته و چقدر گاهی بزرگترین سرمایه های زندگی ِ آدم باهاش بازی های سنگینی میکنن 
...

شمارش ماشین های توی اتوبان به زور هر پنج دقیقه به ده تا میرسن و دستم هنوز تیر میکشه و من هنوز انگار نه انگار که باید خوابی داشته باشم امشب موزیکم داره برام میخونه که بخواب جونم، بخواب عمرم، بخواب آروم جونم و من زیر لب باهاش زمزمه میکنم و تو دلم به خودم امید میدم که درسته که همیشه، نه بی انصاف نمیخوام باشم نه همیشه اما خیلی وقت ها از سخت ترین راه های ممکن خیلی چیزهارو تو زندگیم یاد گرفتم اما یاد گرفتم و بالاخره یه روزی یه جایی برای این چیزی که هستم برای همین به مدل ِ خودم بودنم یه زندگی پر از آرامش منتظرم هست و یه بغل ِ گرم و امن که تلافی تموم ِ این شبانه های بی خواب و پر از فکر و برام در بیاره. که بزرگترین واقعیت زندگی اینه که هر آدمی با همه ی بالا پایین ها و دردسرهاش به خاطر همون چیزی که هست، کم و زیادها و خوبی ها و بدی هاش به مدل خودش  چه دیر و چه زود اما بالاخره  لایق ِ یه بغل ِ گرم و امن و آروم هست تو زندگیش اگه باور کنه و بخواد و درست قدم برداره و پای همه چیز ِ تک تک قدم هاش وایسه ...

و دیگر هیچ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر