۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

و چه خیالی که برف روی کاج ها یا برگ های زرد در کوچه ها، تو بگذار و بگذر ...



با کلی هیجان و خوراکی میری سینما که بشینی یه فیلم خوب رو نگاه کنی با لذت سکانس به سکانس رو میبلعی و لحظه هاش رو با ولع سر میکشی! روایت ها متفاوتن ... گاهی یه زندگی، گاهی یه اتفاق غیر منتظره، یه بازی، یه دعوا یا یه شات درد!  بعضی روزها با بغض از در سینما میایی بیرون و گاهی با مشت گره کرده و عصبانی گاهی حتی آب معدنیت توی دستات دست نخورده میمونه و بعضی روزها اینقدر خودت رو گذاشتی جای نقش اول و براش اشک ریختی  دستمال کاغذی های خیس مچاله توی جیبت سنگینی میکنن و بعضی روزها هم با لب خندون هرچند که خیلی کم پیش میاد تو سینمای ما وقتی از در سینما میایی بیرون خنده ی از ته دل کرده باشی ... قصه های دردها بیشتر برای سینما و زندگی این روزای ما جواب میده متاسفانه! مگه اینکه حمید جبلی و ایرج طهماسب کاری بکنن! ......

بعد یه روزی تو زندگی میرسه که میری فیلم ببینی میشینی و چراغا خاموش میشه و پرده ی قرمز رنگ ِ هیجان انگیز کنار میره و قصه شروع میشه یه ربع بیست دقیقه ی اول که میگذره یواش یواش کف دستات عرق میکنه و تپش قلبت ریز ریز بالا میره، قصه قصه ی توئه! یه ذره بالاتر یه ذره پایین تر اما قصه ی توئه بی اختیار دورو برت رو نگاه میکنی ببینی کسی حواسش هست؟ کسی میبینه مشت هات رو که گره شده و ناخونات رو که میرن توی پوستت، صدای قلبت رو کسی میشنوه؟ نع همه محو سکانس به سکانس زندگیت شدن و میخوان ببینن تو چیکار میکنی چه عکس العملی چه رفتاری چه ری اکشنی ... و تو، تو نزدیک به دو ساعت خیره میشی به قصه ی یه دوره ای از زندگیت روی پرده ی سینما و به ری اکشن آدمها به سرنوشت نقش اولش نگاه میکنی ... گاهی خنده، گاهی یه آه از ردیف عقب گاهی یه جمله ی زیر لب نامفهوم از ردیف جلو و سکوت ... سکوت و سکوت ... 

آخر فیلم همه دست میزنن برای تو که دووم آوردی دست میزنن یا برای زندگی که اینطوری بازی کرد برات یا شایدم برای آقای کارگردان که تورو تو این موقعیت قرار داد و کسی نمیدونه که تو با درد خفیف قفسه ی سینه ات دلت میخواد از پله های کنار سن بری بالا و جاافتاده های فیلم زندگیت رو تعریف کنی و بگی که تو تنهایی دووم آوردی تو بدون اینکه همسایه ی روبه رویی باشه که با خنده هاش و صاف بودنش به زندگی برت گردونه و تو وجودت دوباره هیجان و امید بذاره دووم آوردی و برگشتی!   و میون روزهای دووم آوردنت تنهایی خیلی چیزها رو پشت سر گذاشتی خیلی روزها روی تخت بیمارستان رو خیلی شب های هق هق زیر دوش حموم رو خیلی غروب ها پیاده روی روی برگ های زرد پاییز ولیعصر رو و چه فرقی میکنه اون روز که گذاشتی و گذشتی برف روی کاج نشسته بوده باشه یا برگ های پاییزی زیر پات خش خش کرده باشن تو گذاشتی و گذشتی و برگشتی به زندگی و آقای کارگردان فیلم شاید دلش نیومده تنهاییت رو تعریف کنه و خواسته که برای ببینده های فیلم و ری اکشن هاشون یه ته لبخند دلخوشی بذاره که نقش اول فیلم درد کشید اما  کسی بود که امید رو براش برگردونه و تو، تو میشینی و دردهارو سانسور میکنی و میذاری تموم تماشاچی ها با دل خوش خونه برن که تو برگشتی به زندگی و دوره ی دردت تموم شد، که واقعا هم برگشتی اما به چه جان دادنی و به چه درد کشیدنی و به چه نفس بریدنی تو دانی و خدا ...
و دیگر هیچ ...

پ.ن : برف روی کاج های پیمان معادی دیدنی بود و دوست داشتنی ... روایتی بود ساده و سیاه و سفید از قصه ی من، قصه ی ما قصه ی خیلی از ما شاید در همین حوالی ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر