۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

بُوَد که قرعه دولت به نام ما افتد ...

موزیکای گوشیم خیلی زیاد شدن و مدتهاست که دست نزدم بهشون، هی فقط موزیک اضافه کردم و هیچی کم نکردم اصلا نمیدونم چی دارم چی ندارم توش. امشب از سر ِ شب نشستم در حین ِ کار دونه دونه با لپ تاپ گوش میدمشون اضافه ها رو پاک میکنم و بقیه رو مرتب.. اون وسط مسطا ییهو یدونه صدای ضبط شده شروع میکنه به شعر خوندن و من برق از سه فازم میپره  فایل اصلیش رو از رو هارد لپ تاپ بالای یک سال هست که پاک کردم این یدونه چجوری جا مونده این تو خدا میدونه اینقدر هول میکنم که دورو برم رو نگاه میکنم انگار کسی اینجا نشسته داره میخونه بعد میبینم نه! صدا فقط صدای یه ترک ِ خاک خورده تو موزیکای گوشیمه و دیگه هیچی. میام دیلیتش کنم میگم بذار اول گوش بدمش بعد دیلیتش میکنم... گوش میدم و باهاش زمزمه میکنم شعر رو، همه ی شعرهای اون فایل ها رو حفظ بودم یادش بخیر ... هنوز تو بیت آخر که خنده اش میگرفت رو یادم بود به بیت آخر که رسید منم با خنده زمزمه کردم شعر رو ... میبینی، زمان چه ها که نمیکنه با آدم این صدا و شعرهای ضبط شده همدم ِ ولو شدن تو اتوبوس و جاده هراز بود و ماه های اول ِ شمال رفتن هام و الان انگار که سال ها گذشته و من کیلومترها دورم ازون روزا ...  دلم نمیاد دیلیتش کنم نمیدونم چند بار اما بالای 20 ..30 بار گوش میدمش و تهش با یه ذره ته بغض دیلیتش میکنم. آخرین بازمانده ی اون همه نامه و ایمیل و موزیک و صدای ضبط شده و عکس و چیز میز که همش مدت ها پیش از بین رفته رو دیلیت میکنم که بره و بذاره فقط خاطره از گذشته بمونه نه چیز ِ دیگه ای  که فقط همون خاطره ها خیلی خووب یادم میندازه که چه سخت یاد گرفتم اما یاد گرفتم که وقتی موندنی نباشه هر کاری هم بکنی نمیمونه به قول ِ خودش میره دنبال ِ زندگیش که تو هم بری دنبال ِ زندگیت حالا چه خیالی که با رفتنش انگار زندگیت رو با خودش کنده و برده ...

و من امشب بعد از این همه مدت با یه فایل ِ دو دقیقه و نیمی وسط ِ اشکام خنده ام میگیره که تهش دووم آوردم،همیشه دووم میارم هممون دووم میاریم! حتی اگه مجبور شیم خودمون رو تیکه تیکه کنیم و دوباره بند بزنیم که اون تیکه ای که کنده شده و رفته جاش پر بشه و حتی هیچوقت هم پر نشه اما دووم میاریم چون باید دووم بیاریم چون زندگی همون زندگی که من حتی همین من ِ همیشه امیدوار هم یه موقعی فکر میکردم تموم شده و دیگه هیچی ازش نمونده، همون زندگی ِ ناممکن ِ روزهای پر درد و غصه خیلی شیرین تر از این حرفاست و چون بالاخره یه روزی یه جایی تو این کره ی خاکی کسی خواهد بود که بشه باهاش به سر صبر و سرخوشانه یه فنجون چایی نوشید و شعر خوند و به ساده ترین راه ممکن زندگی کرد. 
و دیگر هیچ ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر