۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

که هی تو گوش آیینه بگم که الان وقتش نیست ...



سال اول یا دوم دبیرستان بودم عمو برنامه ی کوه داشت با دوستاش، اون موقع ها هم عمو و هم یکی از عمه هام تقریبا حرفه ای کوهنوردی میکردن هر هفته یه جا تو تهران و اطراف تهران میرفتن بعد هر دو سه ماه یه بار یه قله رو تو ایران میزدن من هم هرازچندگاهی باهاشون میرفتم البته بیشتر تفریحی بعدنا یه ذره حرفه ای تر.

 قشنگ یادمه جزو اولین بارهام بود گفت میخوان برن دربند گفتم میام باهاتون یه روز آفتابی وسط زمستون، صبح ساعت 5 حرکت کردیم، هی برو هی برو هی برو تموم نمیشد که... خیلی تند میرفتن هرچی میگفتم وایسین من خستگی در کنم هیچکدوم گوش نمیدادن که! میگفتن اگه بشینی دیگه پانمیشی!
دیگه رسما نفسم بالا نمیومد مخصوصا یه تیکه که باید با کمک طناب میرفتیم بریده بودم، داشتم میمردم رسما دلم میخواست بشینم کوله ام رو بذارم زمین دیگه تا ته دنیا از جام تکون نخورم عموم یه لحظه برگشت پشت سرش رو نگاه کرد گفت : ببین اون پیچ رو میبینی اون بالا؟ سرمو بلند کردم گفتم : اوهوم. گفت : تا اون پیچ بیای رسیدی، اگه اینجا بشینی دیگه بلند نمیشی اگه الان ببُری دیگه هیچوقت نمیتونی برسی بالا، پشت سرتو نگاه نکن فقط بیا ... این وسط،الان، وقت کم آوردن نیست یا از اول نباید میومدی یا حالا که اومدی باید بیایی ...
دستمو گذاشتم رو زانوم و به زور بلند شدم و رفتم قدم هام کوتاه بود و کمرم خم اما به هر جون کندنی بود رفتم هرچند که اون پیچ بعدی و چندین پیچ بعدش هم نرسیدیم و عمو همچنان میگفت اون پیچ رو ببین به اون برسیم رسیدیم اما بالاخره رسیدیم، و اون اولین باری بود که من شیرپلا رو دیدم، وقتی رسیده بودیم محو تماشا بودم فقط، محو تماشا...
همه سرحال بساط چایی و میوه و تنقلات ولو کردن و نشستن به خنده و شوخی، من اما محو بودم مسخ شاید حتی، اینقدر که اصلا یادم رفت چه راهی اومده بودیم و به چه بدبختی رسیده بودم یه لذتی داشت رسیدنه که من فقط غرق اون بودم، غرق اون رسیدن ... 
این روزها زندگی بدون اینکه نگاهم کنه فقط سرشو انداخته پایین و تخته گاز داره میره خیلی بیشتر از سرعت و توان من میره با بارون اتفاقات و دردسرها و من برگشتم به دوران دبیرستان فکر کنم هی حرف عموم تو گوشمه، هی تکرار میشه که : اگه الان ببُری دیگه نمیتونی ادامه بدی، اگه الان بشینی دیگه نمیتونی از جات بلند شی، دیگه هیچوقت نمیرسی پشت سرتو نگاه نکن فقط بیا این وسط،الان، وقت کم آوردن نیست یا از اول نباید میومدی یا حالا که اومدی باید بیایی ... و من میدونم که اگه کم بیارم اگه ببُرم دیگه بریدم ... دیگه تمومه حتی اگه هر پیچ رو که رد میکنم یکی خطرناک تر و سخت تر جلوم بشینه اما الان وقت کم آوردن نیست، الان وقتش نیست ...

و دیگر هیچ ...
....
...
.


۲ نظر:

  1. :**
    نباید کم اورد.. تا اینجاش اومدیم... باید بقیه شم رفت. هی باید اینو تکرار کرد :)

    پاسخحذف
  2. :*** ها باید تکرار کرد و رفت هی :)

    پاسخحذف