۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

شبانه - باران نوشته های یک ذهن پریشان حال


ریز ریز ریز داره بارون میاد هوای امشب دل و دینم رو برده رسما، صندلیم رو آوردم تو تراس با یه لا تاپ و شلوارک نشستم روش دارم مینویسم گرمای فن لپ تاپم پاهام رو گرم میکنه اما دماغم به فین فین افتاده همیشه گفتم از مشکلات شیش ماه دوم سال دماغ آدم و واشرشه که شل میشه  دلم میخواد همین جا بشینم تو برنگردم کلا، نه دلم بیشتر ازینکه دلش بخواد بشینه اینجا دلش میخواست الان بره لباس بپوشه از خونه بره بیرون، بالاخره یه روزی میشه که من نصف شبایی که بارون میاد از خونه بزنم بیرون برم تو سکوت کوچه خیابونا کفشامو در بیارم بگیرم دستم زیر بارون راه برم و بزنم زیر آواز و زمزمه کنم همه ی اون چیزایی رو که دلم میگه ...  اینکه دارم گریه میکنم رو دقیقا نمیدونم چرا اما اشکام ریز ریز داره رو گونه ام میاد پایین و من هیچ کنترلی رووش ندارم نمیخوام هم داشته باشم بذار راحت باشن خو چه کاریه من جلوشونو بگیرم امشب داشتم با یه دیوونه ای مثل خودم فردا رو تصور میکردم دو تا دختر خل و چل نشسته بودیم پای چت فردایی رو تصور میکردیم که بیاد و همونجوری بشه که ماها دلمون میخواد تو خنده بهش گفتم : تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته ! و خب خوبیش به اینه که میدونم اون هم مثل من تصور میکنه حتی وقت هایی که خیلی اوضاع احوال قاطی تر ازین حرفا باشه و نایی برای امید و امیدواری نباشه اما اون هم مثل منه و اینقدر دیوونه هست که تصور کنه حتی اگه تصور کردنش خیلی سخت باشه... بعدترش امشب نشستم دو تا رزولوشن لیست نوشتم برا خودم یکیش کوتاه مدت و اون یکی بلند مدت جفتش رو زدم به دیوار کنار میز تحریرم میشه مطمئنم که میشه بالاخره یه بار نشه یه بار یه سنگ گنده جلو راه آدم سبز بشه و همه چیزش به هم بریزه اما بالاخره گیر که بدی که دنیا بر وفق مرادت بشه و کارات پیش بره میشه بالاخره میشه امروز داشتم نگاه میکردم دیدم نوشته های آن پابلیشم داره میشه دو برابر نوشته های پابلیش شده ام شاید برای اینکه این روزا برای دلم زیاد مینویسم و شاید واقعیت قضیه ته تهش این باشه که نمیشه همه چیز رو به زبون آورد نمیشه حتی نوشتشون اینجا یه چیزهایی اینقدر حرمت دارن که ترجیح میدی سکوتشون کنی سکوت کنی و برای خودت بنویسیشون و هزار بار بخونیشون ها داشتم میگفتم خلاصه امروز و امشب هی تصور کردم چشمام رو هی بستم و فردایی رو که دلم میخواد رو تصور کردم اصلاها میدونی زندگی بدون امید جلو نمیره انگار بدون اون شبایی که مثل امشب بشینی بید بید بلرزی و چشماتو ببندی و تصور کنی یه روز باروونی رو که یه چیزایی بهش اضافه شده باشن و یه چیزایی ازش کم شده باشن مثل همونی که تو دلت میخواد اصلا زندگی زندگی نیست.

بعدش تازه یه موقع هایی مثل امشب میشینم به خودم گیر میدم که آخه دیوونه این همه امید و مثبت بودن و فردای خوووب رو که حرفش رو میزنی این همه زندگیش میکنی تا کجا میخوای ببری؟ این اعتقاد خسته ات نکرده؟  نه خداییش یعنی تو همیشه امیدواری و خووب و ایمان داری که همه چیز خووب خواهد بود؟ بعد مثل همین الان دقیقا خودم به خودم جواب میدم که من همون قدری که شیرینم تلخ هم هستم خیلی وقت ها، خودتم میدونی بهم گیر نده. اگه سعی میکنم خووب باشم آدمیزادانه زندگیم رو جلو ببرم اگه یه روزایی تو زندگیم رو که دردهایی که درد داشتن حروم کردن رو سپردم دست باد که ببرتشون با خودش یا حداقل اگه نمیبره امروزم رو خراب نکن اینو به خودم یاد دادم مرور دردهای زندگی درمون نمیکنه بدبختی هارو فقط بدترش میکنه و من باید فقط درس هام و تجربه هام رو همراه خودم ببرم به آینده که دوباره تکرارشون نکنم دلیل نمیشه درد نداشته باشم غصه نداشته باشم اصلا آدمی که بی غصه باشه وجود نداره تو دنیا  تو خودتم میدونی من همین منی که از در و دیوار بالا میرم یه روزایی تو زندگیم چیا دیدم و چیا کشیدم و چه دردهایی رو با گوشتم تا عمق استخونم لمس کردم نمیگم بیشتر یا کمتر از بقیه ی آدمها همه ی آدمها تو زندگیشون قد خودشون درد داشتن و دارن اما مهم نوع برخورد آدماست خب یکی میشینه تیشه به ریشه ی خودش میزنه با مرور دردهاش و روز به روز آپدیت کردنشون یکی نه نرم دردهاش رو بغل میکنه حتی میبوستشون بعدش به زندگیش ادامه میده و اجازه میده دردهاش تو روزهایی که میرن جلو حل بشن و از بین برن یا لااقل کمرنگ شن و برن تو حاشیه ی زندگی حالا من من که امشب دلم گریه خواسته و تو گیر دادی بهش درس هام رو یاد گرفتم قول هام رو هم به خودم دادم خنده هام رو هم از روزای بد زندگیم پس گرفتم دارم سعی میکنم رو به جلو قدم بردارم سعی میکنم همه ترس هام رو بذارم کنار و قوی باشم اینقدر قوی باشم که بتونم برم جلو حالا نه اینکه ییهویی فک کنی میخوام خیلی قدم گنده بردارم ها نه ریز ریز پله پله دارم میرم جلو یه موقع هایی مثل امشب میشه که حال و هوام گریه دارم بیخودی الکی از روو دیوونگی، شاید هم با دلیل اما با دلیلی که دلم میخواد زیر سیبیلی ردش کنم خو میشینم میذارم گریه کنم سبک شم بعد دوباره فردا صبحش زنده میشم میگم خو حالا باید قوی بود برای ادامه ی راه حتی اگه مثل اینکه آسانسور خونمون خراب باشه و مجبور باشم کل بیست و شیش طبقه رو با پله بیام بالا قدرت لازم داشته باشم یه عالمه اما باید قوی بود ... بعد مثل امشب دقیقا مثل امشب میشینم زیر بارون بید بید میلرزم و به خودم اجازه میدم که بترسم خودم رو بغل میکنم و میذارم ریز ریز گریه کنم و بترسم و حتی یه نموره کم بیارم بعدش خوووب که گریه کنم غر بزنم حتی یکی دو تا فحش بدم آروم میشم تو بغل خودم آروم میشم و یادم میوفته که خووبی شب اینه که بالاخره تهش تموم میشه دیر و زود داره سوخت و سوز نداره تموم میشه اصلا شبا نباشه کی امید به اومدن صبح داشته باشه خب
و دیگر هیچ ...

۱ نظر:

  1. که چه عین همیم و چه میفهمم تک تک ِ این جمله هارو :)
    که چقدر خوب و خوشحالم که ثبتش کردی اینارو. :*

    پاسخحذف