۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

من جانم مشوش است ...


خب میدونی من هیچوقت آدم منطقی نبودم، یعنی همیشه بهم گفتن که نیستم! نبودم واقعی فکر کنم! بعد خیلی دلم میخواسته باشم هی دلم میخواسته اینقدر منطقی باشم که جواب سوالام رو بدم دلم تالاپ تالاپ نره بالا پایین تو سینه ام همش تو هر لحظه و خیلی چیزای دیگه ... اصلا اگه یه روزی قرص منطق اختراع شه من میخورم حتی به عنوان موش آزمایشگاهیش اما میخورم ببینم بعدش نفسم میاد سرجاش یا نه  ...  اصلا میدونی من موقع صلح با خودم حرف زیاد میزنم موقع هایی که پرچم های سفید بالاست و همه چی آرومه وقتی ییهو دلم چیزی و کسی رو نخواسته و مغزم رو سوراخ نکرده با خواستن هاش، من اون موقع ها خیلی خوبم خیلی خانومم خیلی صبور و منطقی هم هستم فکر کنم! هی حرف های خوب خوب هم میزنم که صبر، یواش یواش جلو رفتن ، گذر ِ زمان و اینا چقده خوبه اون موقع ها هی میگم که آخی آخی میشه من میتونم من میتونم من میتونم اما پاش که میوفته میبینم نمیتونم من آدم ِ بستن چشمام و خودم رو پرت کردن تو اتفاق هام من آدم ِ سقوط ِ آزادم من آدم ِ منطق و صبر و حوصله و دو دو تا چهار تا و حساب کتاب هم نیستم آدم سنگ بودن هم نیستم هرچی سعی کردم بشم نشد خب بعد نه تنها بلد نیستم یاد هم نمیگیرم بعد یه موقع هایی سرم رو بلند میکنم میبینم اگه من حرف بزنم خودم و همه ی آدمهای دورو برم میزنن تو سرم که وای وای امان از این احساس های اگزجره و بی حد و حصر تو بعد اما اگه یه آدم منطقی حرفی بزنه همه میگن ب ب آفرین آفرین چقدر منطقی چقدر قشنگ چقدر عاقلانه و بزرگونه! اونوقت خب من من نمیتونم یعنی وقتی ته دلم بلرزه ییهو دیگه بلد نیستم جلو خودم رو بگیرم تا وقتی جواب هام رو نگیرم دلم آروم نمیگیره تنم همش انگار تب داره همش قاطی پاتیه تا موقعی که اونجوری که باید طوفان درونم آروم شه آروم نشم و همه اعضای بدنم از قلب و عقل و ادامه قضایام برنگرده سرجاش هیچی نمیتونه جلوم رو بگیره ... دلم میخواد پنجره ی اتاقم رو باز کنم و داد بزنم که من حالم، من جانم امروز و این روزها از حجم اتفاقات و تغییرهایی که آخرش رو نمیتونم هیچجوره حدس بزنم مشوش است آی آدمها میشه بعد از طوفان هم به آرامش امید داشت و دوووم آورد یا تنها همیشه آرامش نوید ِ طوفان میدهد؟
و دیگر هیچ ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر