۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

با دلم گریه کن، خون ببار... اما ببار ...


به این سادگی ها هم نیست باید بشینی لب پنجره یه وری تکیه بدی به شیشه ی یخش و لپت رو بچسبونی بهش و رد نفست بمونه روش و بعد ازون وسط خیلی دراماتیک قطره قطره اشکات رد ِ مونده روی پنجره رو بشکافه و بیاد پایین ...
بعد با آستین لباست چشمات رو پاک کنی و تموم سیاهی ِ ریمیلت رو بمالی به آستین و زیر چشمت و لپت ... و خیالیت هم نباشه که جفت آستین های سویشرت دوست داشتنیت سیاه شه که خب ماشین لباسشویی زحمتش رو میکشه و فردا دیگه هیچ ردی از اشک روشون نمیمونه و انگار نه انگار ... لپ های سرخ از سرمای پنجره و سیاه از ریمل ِ مژه هات رو هم میتونی ریز ریز با صبوری بعد از یه دل سیر گریه با دستمال مرطوب پاک کنی و بعدش با دو تا مشت آب خنک دوباره مثل روز اولش تمیز و مرتبش کنی ... چشم های سرخ رو هم که میبندی و میخوابی و صبح که پاشی همه چیز مرتبه بقیه ی چیزهارو هم که احتیاج به مرتب کردن نداری ... کسی چیزی نمیبینه ... قرار نیست هم که ببینه ته ته همه ی بالا پایین تو میمونی و تو و نگاهت به آسمون اولین بار نیست تو زندگی که دخیل میبندی و بارون میخوای ... این ابرهای قرمز ِ تپل شاید بالاخره قرار ِ ببارن و بشورن تموم سنگینی ِ روح و جسمت رو ... اما انگار بعضی شب ها جون ِ خیره موندن و دخیال بستن هم نیست امیدت رو میذاری تو کشوی دراورت وسط ِ جوراب هات و میایی ولو میشی تو تخت و پتو رو تا زیر گلوت میکشی بالا و با یک دنیا سنگینی توی کله ات صورتت رو فشار میدی به بالش و شروع میکنی زیر لب حرف زدن که بخواب دختر جانم، بخواب عزیز جانم، بخواب جان ِ دلم تو بخواب من تا صبح کنارت بیدار میمونم که آروم بخوابی جای همه ی دنیا من برای تو و تو برای من، تو فقط آرام بخواب آرام ِ جان ...
اما به این سادگی ها هم نیست بعضی شب ها نه توان دستمال ِ مرطوب و دو مشت آب سرد هست نه توان ِ در آوردن ِ سوییشرت سبز با آستین های سیاه بعضی شب ها فقط توان ِ سیاه کردن هست سیاه کردن ِ لپ ها و آستین ها و بالش ... بعضی شب ها دخیلی نیست که ببندی تنها نگاه خیسی هست که توی تاریکی به آسمون بدوزی و به انتظار یک صبح خیس ریز ریز با صدای لالایی ِ خودت به خواب بری
و دیگر هیچ ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر