دارم دفترم رو ورق میزنم، دفتری که هیچوقت نشد که بخونی دفتری که پر از نوشته های چند خطی و پاراگراف های کج و کوله است بیشتر از نصف ِ دفترم پر از خنده و احساس و عاشقانه های بی وقت و با وقته! و چندین صفحه ی آخرش ورق های مچاله شده داره و پر از جای اشک ِ خشک شده آخرین بار به تاریخ آبان پارسال باز شده، امروز از توی کمد کشیدمش بیرون یه جاهایی اون وسط مسطا از تو هم نوشته توش هست به خط من اما از زبون تو ... همیشه عاشق نامه نوشتن بودم تو زندگیم و برای تو بیشترین حجم نامه های زندگیم رو نوشتم هرچند که خیلی هاش رو نخوندی ...
دیروز برای آخرین بار بعد از دو سال جاده ای رو اومدم که شاید نه صد در صد اما بی اغراق خیلی روزها با انرژی تو رفتم توش و به عشق رسیدن بهت ازش برگشتم تهران ... دیروز برای آخرین بار از جاده ای برگشتم که تورو تووش جا گذاشتم و تونستم بالاخره این چند خط رو بنویسم ... بیشتر از یک سال از نبودنت میگذره اما منی که به عشق تو شاید نه صد در صد اما خییلی زیاد به عشق تو رفتم تو مسیری که سالها از توش بودن با لجبازی سرباز زده بودم نمیتونستم فکرت رو توی آخرین برگشتن از شمال از کله ام بکشم بیرون ... جاده ای که اسم و بودنت رو با خودش تا همیشه یدک میکشه جاده ای که فکر و خیال بودنت و موندنت و اشک های دیگه نبودنت رو بدجوری یدک میکشه ...
الان وقتی برمیگردم نگاه میکنم میبینم نه تو گناهی داشتی و نه من! به جرات میتونم بگم که تو از من ترسیدی از منی که دوستت داشتم با همه ی کم و زیاد ِ وجودم دوستت داشتم ترسیدی ! یه روزی سرت رو بلند کردی دیدی تو هم دوستم داری و اینقدر زیاد این دووست داشتن و دلتنگیت روز به روز نفست رو میتونه تنگ کنه که با هیچ خط کش و معادله و مسئله ای قابل اندازه گیری و حل نیست برات و تو ترسیدی که روزی برسه که من اینی نباشم که الان هستم که یک روزی تجسم دووست داشتن ِ دختری که شیفته ی شیطنت ها و شور زندگیشو و حتی خل بازی هاش بودی دیگه اونی نباشه که باید! نخونه با منطقت، با ذهنت ... تموم بشه حتی! قصه ی من و تو قصه ی دختری بود که به امروز بودنت راضی بود دور و نزدیک اما راضی بود و روز به روزش رو میگذروند و آینده رو تو امروز حل کرده بود که امروز رو به عشق فردایی که با تو باشه بگذرونه و ایمان داشته باشه به فردایی که خووب خواهد بود و قصه ی پسری بود که آینده و تهش چی شدنش و واقعی بودن یا نبودنش تموم ذهنش رو گرفته بود ... پسری که دلتنگی و ترس یه روزی اینقدر زیاد گلوش رو فشرد که ییهو زد زیر همه چیز... یهو برید ... خیلی ها همون موقع تو گیر و دار ِ نبودنت و نفس من که بعد تو سرجاش نبود تمام تقصیرهارو گردن ایران نبودن و ال دی بودن ِ این رابطه مینداختن و مخصوصا گردن ِ ایران بودن ِ من و خارجه بودن ِ تو! اما من نمیتونستم قبول کنم هنوز هم نمیتونم، فاصله ی من و تو درد داشت اما دلیل نبود لااقل برای من نبود چون میدونستم که اندکی صبر میخواد برای کم شدنش فقط اندکی صبر و زمان ... برای تو شاید، نمیدونم ... شاید هم باور انقدر دوست داشتنت به فاصله ی زمانی مکانی ِ من و تو برای تو سخت بود و ترسناک! که بود ایمان دارم که ترسناک بود درک دخترکی که به نان و نمکی که زیر آسمان تهران با تو خورده بود دووست میداشت بودنت رو هرچقدر هم دور ... دختری که هر هفته فاصله ی تهران تا نور رو به عشق تو میرفت و به شوق تو برمیگشت و سه شنبه های ترم یک که میرسید تهران آخرش پای کامپیوتر و در حال تند تند حرف زدن از سه روزی که اینترنت نداشته شمال خوابش میبرد و تو از صدای نفس های منظمش میفهمیدی که بیهوش شده و خوابش برده ...
میم دیروز هی توی اتوبوس پرسید چته هی گفتم هیچی هی چشمام رو بستم که بخوابم هی نگاهت اومد جلوی چشمم میدونی بدیش دقیقا همینه وقتی که آدمها لباس نباشن برات، نمیتونی بیرون بندازیشون و به این راحتی فراموششون کنی میتونی محوشون کنی آروم آروم دورشون کنی اما نمیتونی فراموششون کنی جاشون رو باز میکنن و میشینن یه گوشه ی وجودت تا همیشه و تو یاد میگیری که بعد از نبودنشون خاطره های خوبشون رو نگه داری و دووست داشته باشی برای اون روزی که توی زندگیت بودن و از دووست داشتنی هات بودن و تو، تو برای من تا همیشه گره خوردی به دریا، به جاده ی منتهی به نور، به شبانه های خنده و گریه ی خوابگاه دختران دانشگاه ِ ... و به خنده های سرخوشانه ی دختری که میگفتی شور زندگی دارد و امید به فردا ...
این چند خط بدهی تمام شدن یک دوره ی دیگه از زندگی دخترکی بود که شاید گاهی آهسته و آهسته و آهسته اما رو به جلو میره و از بودنش نمیگذره ... از خودش بودنش نمیگذره ... این چند خط بدهی ِ من بود به من، از دوره ای که شروعش با حضور تو بود و پایانش با نبودنت که یادم بمونه حق دارم ردپاهای روی دلم رو، زخم هام رو هرازچندگاهی دوباره نگاه کنم و یادم بیارم که توی بالا و پایین های زندگی شاید گاهی سخت اما یاد گرفتم یاد گرفتم که کسی من رو از من نگیره ... یاد گرفتم واینسم هرچقدر هم که سرعتم کم میشه هرچقدر هم که نفسم میگیره اما باز هم به راهم ادامه بدم حالا چه خیالی که کسی از بودنم اینقدر بترسه که وسط راه ببره و بمونه و محکم بزنه رو ترمز ... بالاخره روزی میرسه که کسی پیدا بشه که آروم آروم مثل خودم شایدم گاهی تند و گاهی معمولی اما بتونه پا به پام بیاد و همراه بودنم باشه ... کسی پیدا میشه که بشه باهاش یه لیوان چای رو عصر یه روز پاییزی ریز ریز قلپ قلپ خورد و اون لیوان چای رو تا ته دنیا طول داد ...
و دیگر هیچ ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر