۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

به کسری از ثانیه



آدمها زنده ان به امید به طلوع خورشید بعد از تاریکی ِ شب، به تموم شدن و شروع شدن ... آدمها زنده ان به امید ... آدمها وابسته ان به امید ... اما بدون امید هم نمیمیرن یواش یواش عادت میکنن فرو میرن تو همون چیزی که هست دیگه تغییر نمیخوان اینقدر خودشون رو به درو دیوار میزنن که خسته میشن بعد دل میبندن به همون چیزی که هست، به همون یه ذره آب و دون هر روز، به همون منظره از اتاق شیشه ای ... اما امان از امید... وقتی ریز ریز جوونه میزنه تو دل آدم، آدم رو هوایی میکنه هوایی رفتن، هوایی تغییر، هوایی چیزایی که نیست، چیزایی که نبوده و شاید ... شاید ... شاید ...
نکنین! امید واهی به آدمها ندید، آدمها میشینن ریز ریز امیدی که پوچه رو به بند بند ِ وجودشون گره میزنن بعد تهش وقتی امید  پوسیده و واهی باشه بند بند وجودشون از هم میپاشه ... فرقی نمیکنه مادر و پدر، معشوق، دوست، حتی خود ِ آدم!  هر کسی که باشه فرقی نمیکنه ماها بی اختیار به انرژیش چنگ میزنیم و خودمون رو میکشیم بالا بی اختیار نفس بریده با ذوق زل میزنیم به فردا و باور میکنیم، باور میکنیم و میخوایمش ... ازون روز به بعدمون میشه دلبستگی به جوونه ی امیدمون و بهش ریز ریز آب میدیم و میذاریم جوون بگیره جوون بگیره و بزرگ شه و رنگ واقعیت بگیره برامون، که تو آیینه هر روز نگاه کنیم و بگیم خودش گفت دروغ که نمیگه که، خود ِ خودش گفت بهم ... میشه من مطمئنم که میشه ...  دریغ ازینکه کسی باشه که بگه های چیکار میکنی! ازین امید واهی به جایی نمیرسی به همونی که بود عادت کن و دنبال پریدن نباش خبری نیست، خبری نیست که نیست ... بعد یه شبی، نصفه شبی، روزی میشه که جوونه ی امیدی که شده یه درخت تنومند و بزرگ با یه اره برقی تو کمتر از 5 ثانیه بریده میشه و با همه وزنش میوفته رو تن اون دلی که دل بسته بهش بعد اینکه کی میتونه اون سنگینی و نفس تنگیش رو تحمل کنه خدا هم نمیدونه چه برسه به من! برای همینه که میگم، میگم نکنین! این امید ِ لامصب رو به جون خودتون یا کس دیگه نندازین که بعد میرسه یه شبی که تو آیینه نگاه میکنین به چشمای خودتون هم شک میکنین بعد سوییشرتتون رو در میارین تاپتون رو هم در میارین دست میندازین وسط سینه تون با ناخون بازش میکنین باز ِ باز ِ باز هی میگردین دنبال اون امید ِ احمقانه هی پیداش نمیکنین هی نگاه میکنین به خودتون تو آیینه هی یاد امیدی میوفتین که ریشه اش رو توی دلتون کاشتن و کاشتین و شما اینقدر احمق بودین که پاش آب دادین اما پیداش نمیکنین بعد ریز ریز خون از وسط سینه تون میزنه بیرون میریزه جلوی پاتون همینجوری میاد بالا بالا و بالاتر بعد نگاه آخر رو تو چشماتون میکنین و میگین تو که همیشه امید داشتی ایندفعه هم داشته باش اما به چی اونوقت؟ این مهمه...
 اینکه اون چشمها تو آیینه چی میگه یا اصلا چیزی داره که بگه بماند اما به کسر ثانیه تمام اتاق شیشه ای پر از خونه و یکی اون وسط قلبش تو دستش و یه سوراخ گنده تو سینه اش غوطه ور شده تو سرخی ِ خون  و دیگه صورتش از ناامیدی رنگ پریده نیست ...
و دیگر هیچ ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر