۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

هوم ...



 لزومی نداره آدم همه رو نزدیک خودش تو حریمش نگه داره 

این قانون زندگی رو من خیلی دوست دارم سخته گاهی اما واقعیت دوست داشتنی هم هست، که آدمها همشون موندنی نیستن دلیل هم نداره باشن وقتی کسی جز آزار چیزی نداره برای آدم یا اینکه اصلا وجودش انرژی خوبی نداره یا هر چی .. یا اصلا تهش آدم خوبیه خیلی هم گله اما برای خودش برای دورو بری های خودش و برای مدل زندگی خودش و از دور برای تو! این خیلی مهمه از دور برای تو قرار نیست همه ی دنیا نزدیک آدم باشن اونم به هر قیمتی ...
یه فلسفه ی خوبی هست که من به شدت برای قبول دارمش که میگه دوری و دوستی گاهی هم اصلا نبودن و نفس کشیدن و زندگی و نه حتی دوستی  

ودیگر هیچ ...

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

من خیره به من میشوم و من سکوت و تنها سکوت است.



سوال های بی جوابم را پناه به آیینه میبرم 
اما 
آیینه مدت هاست که شکسته 
و تکه تکه اش خصمانه مرا به من نشان میدهد 
و سوال های بی جوابم را 

و من به تلخی ِ نگاه ِ داخل آیینه دوباره میشکنم
و آیینه ها دوباره میشکنند
و دوباره تکه تکه مرا به من نشان میدهند 
و دوباره در هر تکه آیینه دوباره های تکراری زندگی و سوال های بی جواب من و نگاهی تلخ و سکوت 

و دیگر هیچ ...

و ما رد میشیم ، هی رد میشیم ... و لعنت ...



من فقط وایسادم نگاه کردم و هدفونم رو بیشتر تو گوشم فشار دادم که نشنوم نشنوم التماس من نبودم ها رو، نشنوم که میگفت آقا به جان مادرم، به ارواح خاک بابام، به پیر به پیغمبر به همین محرمی که توشیم من ندزدیدم، من فقط هی خیابون رو نگاه کردم که زودتر برسم به میدون انقلاب و پیاده شم و انگار که خیابون کش میومد و تمومی نداشت! من میخواستم نشنوم نشنوم دختری رو که میگفت یه دو تا بزنن تو گوشش آدم میشه میگه که دزدیده و پس میده تراول هارو ، نشنوم زنی رو که میگفت محرم و حسین تو کمرت بزنه قسم نخور ، نشنوم زنی رو که میگفت لقمه ی حروم دادن بهت اینجوری شدی بزنینش آدم شه ، نشنوم که کسی بگه دستش رو باید قطع کرد کسی رو که مال مردم رو میخوره ... و نشنوم التماس های پسر رو ... و نشنوم فریاد با بغض ِ مرد رو که میگفت که تراول هارو همین الان از بانک گرفتم تموم زندگیمه ... نشنوم. ایستگاه انقلاب پیاده که شدم چند تا مرد پیاده اش کرده بودن انداخته بودنش رو زمین و داشتن میزدنش و میگشتنش با مشت و لگد هاشون بی حال شده بود و فقط زیر لب باز هم قسم میخورد که من نبودم به خدا من نبودم من و چه به دزدی ... تا اون موقعی که من از جلوشون رد شدم همه چیزش رو ریخته بودن کف زمین و هنوز تراول های گم شده پیدا نشده بود و پسر هنوز گریه میکرد و میگفت آقا بخدا من ندزدیدم ومرد اینقدر خشم داشت که میتونست حتی بکشتش به گناه کرده یا نکرده زیر مشت و لگد بکشتش ... ذهنم کار نمیکرد که بخوام فکر کنم حق رو بدم به مردی که به قول خودش همه زندگیش رو دزدیده بودن و دستش به کسی نمیرسید کاری بکنه و فقط مشت و لگد میزد که شاید تراول هاش برگرده یا به پسری که من هیچوقت نفهمیدم یا نمیفهمم که بالاخره دزدیده بود یا نه اما نمیتونم حس تحقیر زیر و دستای مردم افتادن وسط خیابونش رو فراموش کنم هنوز هم ذهنم کار نمیکنه مثل دیروز فکر که بهش میکنم فقط از روی فکرم میپرم و رد میشم .... مثل دیروز که من رد میشدم ، و مردم رد میشدن و همه رد میشدن فقط از کنارشون رد میشدن ... به ما چه اصلا ... به ما چه ... کلاه خودمون رو بگیریم نیوفته یه وقت!  مردم دارن زیر بدبختی هاشون دست و پا میزنن و از نفس میوفتن بازم به ما چه ، از دیدن یه همچین چیزی میریزی بهم، به تو چه! اصلا غلط کردی میریزی بهم رد شو ... فقط از کنار همه چیز رد شو احساس نکن، بغض نکن، نترس، گریه هم ممنوعه فقط رد شو رد شو و به خودت و زندگیت فکر کن و رد شو ...
و لعنت به همه ی رد شدن های من و ما و همه ما و لعنت به تمام شور بختی های زیر پوست این شهر و لعنت و لعنت و لعنت ...
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

برای تو، برای خودم و برای سرخوشی های دخترانه ی یک روز بارانی ...




اینقدر دلم میخواد بشینم هی امروز رو بنویسم، از سر در باغ ملی و زیرش نشستن و پاستیل خوردنمون، از اون آقا خارجکی که ازمون عکس گرفت و من آخر هم بهش نگفتم نایس تو میت یو و اینا و فقط هی ذوق کردم و با خنده ام و خنده ات اونم کلی خندید بهمون، از خنده هامون، از موزیک دو نفری با یه هندزفری گوش کردن هامون، از باروونش، از شلپ شلپ راه رفتن هامون، از حسن آباد و کامواهای خوش رنگمون که خریدیم و میل بافتنی و شال گردن هایی که هر دوتاش الان سر انداخته شدن و دارن میان بالا، از تخفیف گرفتن هامون، از عکاسی کردنمون، از املت خوردنمون، از آدمهایی که جاشون خالی بود، از آوازاش، از وسط خیابون رقصیدنش حتی آخر سری ... از خیلی چیزای دیگه ای که دلم میخواد هی بنویسمشون و بنویسمشون ...  اما میدونی چیه تهش میبینی نوشتنت نمیاد نه که نخوای بنویسی ها اما بیشتر همش دلت میخواد حس خوووبی که داری رو مثل یه بالش نرم بغل کنی بپری تو تختت و خستگی یه روز پر از پیاده روی و خیس شدن و دیوانگی و تهش کلاس رفتن رو با لذت به جون بخری و ریز ریز دوباره مرورش کنی و هی قند تو دلت آب بشه و بی اختیار دوباره بخندی و هی زیر و رو بافتنی ببافی و به ریز ریز قطره های بارون رو پنجره نگاه کنی و بخوابی و فقط و فقط تهش خدا رو شکر کنی به خاطر داشتن همه ی اون چیزهایی که داری و به خاطر روزهایی که تو خاطرت میمونن و تو تاریخ زندگیت ثبت میشن برای اینکه یه روزی برگردی و ببینی چقدر خوشبختی که کسایی رو داری که رووت حساب کنن و روشون حساب کنی هر جای دنیا که باشی، هرچقدر دور و هر چقدر نزدیک ... و چقدر خوشبختی که یک دخترک بهاری پر از انرژی و مهربانی داری که وسط به وسط خیابون دستاشو باز کنه و بغلت کنه و بهت بگه که خووبه که هستی و تو بلند بلند بخندی و هوای پاییزی ِ بارونی و نفس بکشی و قول بدی بهش و به خودت که این روز رو هر موقعی هر جای دنیا هم که بودی از یاد نبری و خاطره ی یک روز بارونی و تهران دوست داشتنی و مردمش رو که گاهی مهربانتر میشن رو فراموش نکنی 
و دیگر هیچ ...


پ.ن : برای فاطمه
پ.ن یک : بیا هیچوقت از یاد نبریم تا سالهای سال بعد ازین که همیشه چیزی هست که با اون بشه خستگی های وجودمون رو در کنیم و زمستون دلمون  رو سر ... بهار همیشه نزدیکه اگه ما اراده کنیم ...

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

شبانه ی بی خوابی ...



و بعضی هم آهنگها هستن که به نام کسی سند میخورن - رو به تو سجده میکنم دری به کعبه باز نیست -  انگار و شبونه تموم خاطره هاتو مثل چاقو سر صبر ریز ریز فرو میکنن تو تنت - مرا به بند میکشی ازین رهاترم کنی - و با خودشون میبرنت - زخم نمیزنی به من که مبتلاترم کنی -  و اون وقت هاست که لبخند روی لبت مثل خنده ی سرکشیدن جام شوکرانه -از همه توبه میکنم بلکه تو باورم کنی - و شبی که سحری نخواهد داشت و چشمهایی که خوابی نخواهند داشت - وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست - 
و دیگر هیچ ...