۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

دنیا پر از بهانه است و دلیل، تو بهونه ی رفتن داری یا دلیل موندن؟



وقتی زخم های عمیق داشته باشی وقتی نشسته باشی تو خودت ریز ریز زخم هات رو لیسیده باشی و آرووم شدنشون رو نگاه کرده باشی، وقتی نشسته باشی دونه دونه تیغ های حرف های سختی رو که شنیدی رو از تنت درآورده باشی، وقتی با اشتباهات بزرگ زندگیت با هر بدبختی که شده کنار اومده باشی، وقتی سرت رو خم نکرده باشی و با هر سختی صاف وایساده باشی، وقتی نفست تو بی نفس ترین لحظه های زندگیت بریده بریده اما بالاخره بالا اومده باشه، وقتی دست و پا زده باشی و از دست داده باشی، وقتی خون گریه کرده باشی و زورت نرسیده باشه، وقتی نشدن رو توی زندگیت تجربه کرده باشی، وقتی رفتن رو بی سر و صدا رفتن و گذشتن رو توی زندگیت یاد گرفته باشی، وقتی دردها و نداشتن هات سرمایه های بزرگ زندگیت بشن، وقتی با رد پاهای کم عمق و پر عمق اومدن ها و رفتن های آدم ها تو زندگیت روی دلت روی وجودت کنار اومده باشی حتی گاهی با کمی درد و خونریزی با خودت، وقتی برای یه مدت خیلی طولانی دیوار بالای تختت تکیه گاه اشکات شده باشه و خروس زری پیرهن پری و حسن و خانوم حنا قصه های شب هات برای آروم خوابیدن، وقتی خسته شده باشی یه موقع هایی اینقدر خسته که زانوهات توان وایسادن نداشته باشن، وقتی حرف زیاد بزنی اما حرفی که باید بزنی رو هیچوقت نگی، وقتی دل بدی به دل آسمون وقتی یاد بگیری جلوی خودت رو بگیری و دخترک مهربون ِ همیشه پذیرای همه چیز وجودت رو ببوسی و بگی : آهای همیشه قرار نیست مهربون باشی، و بگی نه بگی نه و بتونی سخت و سنگ باشی حتی از نظر بقیه خیلی بدتر از سنگ ... وقتی دیگه برات مهم نباشه دیگران چه فکری درباره ات میکنن اصلا دوستت دارن یا ندارن، وقتی تو آیینه نگاه کنی و بگی من همینم، کم و زیاد خوب و بد همینم و همین که هستم و هر روز دارم یاد میگیرم بهتر باشم خوبم، همین که خودمم و بازی نمیکنم کس دیگه ای رو خوبم،  وقتی اینجوری باشی یواش یواش لمس میشی اینقدر لمس میشی که یاد میگیری تو قدم اول همه دنیا رو دوست داشته باشی همه آدمها رو، طبیعت رو، زندگی رو ... یاد میگیری دلت بزرگ بشه بزرگ بشه بزرگ بشه که همه ی آدمها توش جا بشن که محبتت رو از کسی دریغ نکنی تا اونجایی که بهت آسیب نرسونه اما یاد هم میگیری که کسی توی دلت نمونه یاد میگیری آدمها همون جور که میان یه روز، اتفاقی میان تو زندگیت، یه روز هم میرن بعضی هاشون زود بعضی هاشون دیر یاد میگیری کسی قرار نیست به این سادگی ها بمونه انگار  بعد وایمیسی دنیا و آدم هاش رو نگاه میکنی و لبخند خیست نشون میده که شمشیرت رو گذاشتی زمین و صلح کردی، نشون میده که باور داری که زندگی سیاه و سفید نیست یه عالمه تنالیته های خاکستری داره که هنوزم تو دونه دونه اشون امید هست و تو با زندگی و سرنوشت صلح کردی حتی با اینکه طعم دردهای زندگی گاهی خیلی به سیاهی نزدیکت کرده اما هر بار با اینکه سخت شدی سخت تر شدی حتی شاید لمس شدی اما برگشتی به میونه ی خاکستری زندگی، برگشتی و باور کردی که سیاهی مطلق وجود نداره همون جور که سفیدی مطلق وجود نداره مهم اینه که سرجات بمونی و زندگی کنی گاهی کم گاهی زیاد گاهی حتی بیشتر شبیه مــُردگی تا زندگی اما اونایی که پای خواسته هاشون وایسادن ته تهش بردن شاید خیلی دیرتر از خیلی های دیگه اما ته تهش بالاخره بردن و من یه نگاه به گذشته ام میکنم یه نگاه به حالم کی زندگی ساده گرفته که این دفعه ی دومش باشه چه خیالی از اونهایی که هستن و میمونن و چه خیالی از اونهایی که میرن و نمیمونن به قول کسی دنیا پر از بهانه است برای رفتن و دلیل برای ماندن 
و دیگر هیچ ...
..
.


۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

که هی تو گوش آیینه بگم که الان وقتش نیست ...



سال اول یا دوم دبیرستان بودم عمو برنامه ی کوه داشت با دوستاش، اون موقع ها هم عمو و هم یکی از عمه هام تقریبا حرفه ای کوهنوردی میکردن هر هفته یه جا تو تهران و اطراف تهران میرفتن بعد هر دو سه ماه یه بار یه قله رو تو ایران میزدن من هم هرازچندگاهی باهاشون میرفتم البته بیشتر تفریحی بعدنا یه ذره حرفه ای تر.

 قشنگ یادمه جزو اولین بارهام بود گفت میخوان برن دربند گفتم میام باهاتون یه روز آفتابی وسط زمستون، صبح ساعت 5 حرکت کردیم، هی برو هی برو هی برو تموم نمیشد که... خیلی تند میرفتن هرچی میگفتم وایسین من خستگی در کنم هیچکدوم گوش نمیدادن که! میگفتن اگه بشینی دیگه پانمیشی!
دیگه رسما نفسم بالا نمیومد مخصوصا یه تیکه که باید با کمک طناب میرفتیم بریده بودم، داشتم میمردم رسما دلم میخواست بشینم کوله ام رو بذارم زمین دیگه تا ته دنیا از جام تکون نخورم عموم یه لحظه برگشت پشت سرش رو نگاه کرد گفت : ببین اون پیچ رو میبینی اون بالا؟ سرمو بلند کردم گفتم : اوهوم. گفت : تا اون پیچ بیای رسیدی، اگه اینجا بشینی دیگه بلند نمیشی اگه الان ببُری دیگه هیچوقت نمیتونی برسی بالا، پشت سرتو نگاه نکن فقط بیا ... این وسط،الان، وقت کم آوردن نیست یا از اول نباید میومدی یا حالا که اومدی باید بیایی ...
دستمو گذاشتم رو زانوم و به زور بلند شدم و رفتم قدم هام کوتاه بود و کمرم خم اما به هر جون کندنی بود رفتم هرچند که اون پیچ بعدی و چندین پیچ بعدش هم نرسیدیم و عمو همچنان میگفت اون پیچ رو ببین به اون برسیم رسیدیم اما بالاخره رسیدیم، و اون اولین باری بود که من شیرپلا رو دیدم، وقتی رسیده بودیم محو تماشا بودم فقط، محو تماشا...
همه سرحال بساط چایی و میوه و تنقلات ولو کردن و نشستن به خنده و شوخی، من اما محو بودم مسخ شاید حتی، اینقدر که اصلا یادم رفت چه راهی اومده بودیم و به چه بدبختی رسیده بودم یه لذتی داشت رسیدنه که من فقط غرق اون بودم، غرق اون رسیدن ... 
این روزها زندگی بدون اینکه نگاهم کنه فقط سرشو انداخته پایین و تخته گاز داره میره خیلی بیشتر از سرعت و توان من میره با بارون اتفاقات و دردسرها و من برگشتم به دوران دبیرستان فکر کنم هی حرف عموم تو گوشمه، هی تکرار میشه که : اگه الان ببُری دیگه نمیتونی ادامه بدی، اگه الان بشینی دیگه نمیتونی از جات بلند شی، دیگه هیچوقت نمیرسی پشت سرتو نگاه نکن فقط بیا این وسط،الان، وقت کم آوردن نیست یا از اول نباید میومدی یا حالا که اومدی باید بیایی ... و من میدونم که اگه کم بیارم اگه ببُرم دیگه بریدم ... دیگه تمومه حتی اگه هر پیچ رو که رد میکنم یکی خطرناک تر و سخت تر جلوم بشینه اما الان وقت کم آوردن نیست، الان وقتش نیست ...

و دیگر هیچ ...
....
...
.


۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

شبانه - باران نوشته های یک ذهن پریشان حال


ریز ریز ریز داره بارون میاد هوای امشب دل و دینم رو برده رسما، صندلیم رو آوردم تو تراس با یه لا تاپ و شلوارک نشستم روش دارم مینویسم گرمای فن لپ تاپم پاهام رو گرم میکنه اما دماغم به فین فین افتاده همیشه گفتم از مشکلات شیش ماه دوم سال دماغ آدم و واشرشه که شل میشه  دلم میخواد همین جا بشینم تو برنگردم کلا، نه دلم بیشتر ازینکه دلش بخواد بشینه اینجا دلش میخواست الان بره لباس بپوشه از خونه بره بیرون، بالاخره یه روزی میشه که من نصف شبایی که بارون میاد از خونه بزنم بیرون برم تو سکوت کوچه خیابونا کفشامو در بیارم بگیرم دستم زیر بارون راه برم و بزنم زیر آواز و زمزمه کنم همه ی اون چیزایی رو که دلم میگه ...  اینکه دارم گریه میکنم رو دقیقا نمیدونم چرا اما اشکام ریز ریز داره رو گونه ام میاد پایین و من هیچ کنترلی رووش ندارم نمیخوام هم داشته باشم بذار راحت باشن خو چه کاریه من جلوشونو بگیرم امشب داشتم با یه دیوونه ای مثل خودم فردا رو تصور میکردم دو تا دختر خل و چل نشسته بودیم پای چت فردایی رو تصور میکردیم که بیاد و همونجوری بشه که ماها دلمون میخواد تو خنده بهش گفتم : تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته ! و خب خوبیش به اینه که میدونم اون هم مثل من تصور میکنه حتی وقت هایی که خیلی اوضاع احوال قاطی تر ازین حرفا باشه و نایی برای امید و امیدواری نباشه اما اون هم مثل منه و اینقدر دیوونه هست که تصور کنه حتی اگه تصور کردنش خیلی سخت باشه... بعدترش امشب نشستم دو تا رزولوشن لیست نوشتم برا خودم یکیش کوتاه مدت و اون یکی بلند مدت جفتش رو زدم به دیوار کنار میز تحریرم میشه مطمئنم که میشه بالاخره یه بار نشه یه بار یه سنگ گنده جلو راه آدم سبز بشه و همه چیزش به هم بریزه اما بالاخره گیر که بدی که دنیا بر وفق مرادت بشه و کارات پیش بره میشه بالاخره میشه امروز داشتم نگاه میکردم دیدم نوشته های آن پابلیشم داره میشه دو برابر نوشته های پابلیش شده ام شاید برای اینکه این روزا برای دلم زیاد مینویسم و شاید واقعیت قضیه ته تهش این باشه که نمیشه همه چیز رو به زبون آورد نمیشه حتی نوشتشون اینجا یه چیزهایی اینقدر حرمت دارن که ترجیح میدی سکوتشون کنی سکوت کنی و برای خودت بنویسیشون و هزار بار بخونیشون ها داشتم میگفتم خلاصه امروز و امشب هی تصور کردم چشمام رو هی بستم و فردایی رو که دلم میخواد رو تصور کردم اصلاها میدونی زندگی بدون امید جلو نمیره انگار بدون اون شبایی که مثل امشب بشینی بید بید بلرزی و چشماتو ببندی و تصور کنی یه روز باروونی رو که یه چیزایی بهش اضافه شده باشن و یه چیزایی ازش کم شده باشن مثل همونی که تو دلت میخواد اصلا زندگی زندگی نیست.

بعدش تازه یه موقع هایی مثل امشب میشینم به خودم گیر میدم که آخه دیوونه این همه امید و مثبت بودن و فردای خوووب رو که حرفش رو میزنی این همه زندگیش میکنی تا کجا میخوای ببری؟ این اعتقاد خسته ات نکرده؟  نه خداییش یعنی تو همیشه امیدواری و خووب و ایمان داری که همه چیز خووب خواهد بود؟ بعد مثل همین الان دقیقا خودم به خودم جواب میدم که من همون قدری که شیرینم تلخ هم هستم خیلی وقت ها، خودتم میدونی بهم گیر نده. اگه سعی میکنم خووب باشم آدمیزادانه زندگیم رو جلو ببرم اگه یه روزایی تو زندگیم رو که دردهایی که درد داشتن حروم کردن رو سپردم دست باد که ببرتشون با خودش یا حداقل اگه نمیبره امروزم رو خراب نکن اینو به خودم یاد دادم مرور دردهای زندگی درمون نمیکنه بدبختی هارو فقط بدترش میکنه و من باید فقط درس هام و تجربه هام رو همراه خودم ببرم به آینده که دوباره تکرارشون نکنم دلیل نمیشه درد نداشته باشم غصه نداشته باشم اصلا آدمی که بی غصه باشه وجود نداره تو دنیا  تو خودتم میدونی من همین منی که از در و دیوار بالا میرم یه روزایی تو زندگیم چیا دیدم و چیا کشیدم و چه دردهایی رو با گوشتم تا عمق استخونم لمس کردم نمیگم بیشتر یا کمتر از بقیه ی آدمها همه ی آدمها تو زندگیشون قد خودشون درد داشتن و دارن اما مهم نوع برخورد آدماست خب یکی میشینه تیشه به ریشه ی خودش میزنه با مرور دردهاش و روز به روز آپدیت کردنشون یکی نه نرم دردهاش رو بغل میکنه حتی میبوستشون بعدش به زندگیش ادامه میده و اجازه میده دردهاش تو روزهایی که میرن جلو حل بشن و از بین برن یا لااقل کمرنگ شن و برن تو حاشیه ی زندگی حالا من من که امشب دلم گریه خواسته و تو گیر دادی بهش درس هام رو یاد گرفتم قول هام رو هم به خودم دادم خنده هام رو هم از روزای بد زندگیم پس گرفتم دارم سعی میکنم رو به جلو قدم بردارم سعی میکنم همه ترس هام رو بذارم کنار و قوی باشم اینقدر قوی باشم که بتونم برم جلو حالا نه اینکه ییهویی فک کنی میخوام خیلی قدم گنده بردارم ها نه ریز ریز پله پله دارم میرم جلو یه موقع هایی مثل امشب میشه که حال و هوام گریه دارم بیخودی الکی از روو دیوونگی، شاید هم با دلیل اما با دلیلی که دلم میخواد زیر سیبیلی ردش کنم خو میشینم میذارم گریه کنم سبک شم بعد دوباره فردا صبحش زنده میشم میگم خو حالا باید قوی بود برای ادامه ی راه حتی اگه مثل اینکه آسانسور خونمون خراب باشه و مجبور باشم کل بیست و شیش طبقه رو با پله بیام بالا قدرت لازم داشته باشم یه عالمه اما باید قوی بود ... بعد مثل امشب دقیقا مثل امشب میشینم زیر بارون بید بید میلرزم و به خودم اجازه میدم که بترسم خودم رو بغل میکنم و میذارم ریز ریز گریه کنم و بترسم و حتی یه نموره کم بیارم بعدش خوووب که گریه کنم غر بزنم حتی یکی دو تا فحش بدم آروم میشم تو بغل خودم آروم میشم و یادم میوفته که خووبی شب اینه که بالاخره تهش تموم میشه دیر و زود داره سوخت و سوز نداره تموم میشه اصلا شبا نباشه کی امید به اومدن صبح داشته باشه خب
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

ببین چگونه جان مشوش است عدد بده ...



همه ی دعواها و بالا پایین های دنیا سر یه چیزه :  انتخاب، انتخاب کردن یا نکردن ، انتخاب شدن یا نشدن ...  و اینجا دقیقا اینجای زندگی اونجاییه که تو هیچ نقشی توش نداری هر چی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر غرق میشی بیشتر فرو میری فقط باید تن بدی بهش باید وا بدی بهش ... همینی که هستی همینی که هست !  بقیه اش به تو ربطی نداره بخواد بشه میشه و نخواد نمیشه یه چیزهایی هست که دست تو نیست تو زندگی چه بخوای و چه نخوای
همینی که هست
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

که تمام وجودم بشه نگاه



میدونی دخترکم گاهی میون همه پیچیدگی های زندگی یادمون میره که جواب بزرگترین و پیچیده ترین سوال ها و چراهای زندگی تو کوچیک ترین جزئیاتش جلوی رومونه و ما نمیبینمش ... فقط باید نگاه کرد، فقط باید خووووب نگاه کرد به همه چیز حتی اگه نگاه کردن درد داشته باشه. لذت همیشه شیرین نیست، گاهی درد داره بعضی شیرینی ها، بغض داره حتی اما باید دید نمیتونی چشماتو ببندی و ساده رد شی از جزئیاتی که ریز ریز زندگی رو میسازن خوب و بد، زشت و زیبا اما میسازنش 
و دیگر هیچ ... 

از شبهای دلمشغولی های عجیب ...




داخلی - ظهر

موزیکم رو روشن میکنم و با ریتمش شروع میکنم به تکه تکه کردن مرغ ها و بروکلی ها با چاقو دو نفره میرقصم و ماهیتابه رو دور سرم میچرخونم و میذارمش روی گاز و توش روغن زیتون میریزم ...  بالاخره ساعت نزدیک یک پنه ی مرغم بوش تموم خونه رو برمیداره، لذت آشپزی کردن با موزیک و رقص دنیایی داره برای خودش اصلا لذت آشپزی کردن خودش دنیاییه فکر کن رقص هم باشه کنارش ...  میز رو میچینم و گوشی رو برمیدارم که به بابا زنگ بزنم ببینم چرا هنوز نیومده برای ناهار ...

داخلی - ظهر کمی بعدتر

هنوز از شمال اومدم نرسیدم لباسام رو بشورم ماشین لباس شویی رو روشن میکنم و میام میشینم سر لپ تاپم به کار، چشمام درد میکنه نمیدونم چرا اما از صبح درد میکنه فرقی نمیکنه به هر حال کار دارم و کارم شوخی نداره لیوان چاییم رو توی دستم میچرخونم و فوتوشاپ رو باز میکنم ...

داخلی - بعدازظهر

صدای آوازم همه خونه رو برداشته هیچکس نیست، بابا رفته استخر و شب دیر وقت میاد ، مامان با دوستاش سفر و پنج شنبه میاد و خواهر جان هم که ماموریت کاریه و شب دیروقت پرواز برگشت داره و من، من اینجا تنهام تو خونه و صدام کل خونه رو برداشته یه اکتاو بالاتر هم خوندم خوندم خونه مال منه امروز تمام و کمال ...

داخلی - شب

بابا داره بی بی سی نگاه میکنه و من هدفونم تو گوشم موزیک گوش میدم و ظرفهای شام رو میشورم و میز فردای صبحانه رو ردیف میکنم و بهش یادآوری میکنم که صبح میوه ای که براش گذاشتم تو یخچال یادش نره ببره و اینکه تنبلی نکنه چایی رو ردیف کنه و صبحانه بخوره و بره بابا میپرسه : فردا خونه ای؟ میگم :  تا ظهر حتما هستم بعدش رو نمیدونم هنوز، ناهار بیاین خونه. میگه : چه خانوومی به به فردا ناهار چی داریم؟ میخندم میگم : دیگه امروز درست کردم بسه فردا نوبت شماست از بیرون بگیرین. میخنده و میگه : باشه. میخندم و میگم : چون میدونی درست میکنم اینقدر راحت میگی باشه نه؟ واقعا که! کباب تابه ای میخوام درست کنم برای خودم بدون برنج ساندویچی اما برای شما برنج هم درست میکنم. میگه : خب وقتی غذای به این خوبی میخوای درست کنی چرا غذای بیرون بخوریم خداییش حیف غذای خونه نیست؟ ابروم رو میندازم بالا و کج میخندم بهش ...

مامان داره پشت تلفن  بهم سفارش میکنه که این کار و بکنم و اون کار و بکنم و من سکوتم و گوش میدم همه اش رو دونه به دونه میدونم خودم اما میدونم تا همه رو دو سه بار تکرار نکنه بیخیال نمیشه بالاخره سفارشها تموم میشه و از من میپرسه که گزارش روزانه بدم! سعی میکنم با تمام جزئیاتی که دوست داره بشنوه براش بگم که امروز خونه چه خبر بوده کی زنگ زده آشپزخونه اش حالش چطوره به گلدون هاش آب دادم به بابا ناهار چی دادم شام چی چایی عصرش چی و و و حرفام که تموم میشه میخنده و میگه : یه کاری نکن من برگردم دیگه منو قبول نداشته باشه خیلی بهش میرسی ها میخندم و میگم خیالت راحت مادر جان من قد دنیا هم بهش برسم دلش گیره پیش تو من و میخواد چیکار خو. میخنده و میگه که دیگه زنگ نمیزنه زیاد میره که خوش بگذرونه و اینا و من میدونم که فردا صبح تا ظهر نشده زنگ میزنه که ببینه خواهر جان کی رسیده و چجوری اومده و آیا خووب خوابیده و آیا رفته سرکار یا چی اما میگم باشه مامان جان برو خوش بگذره بهت ...

داخلی - شب دیروقت

بابا ازم میپرسه که بیدار میمونم تا خواهر جان برسه خونه یا نه میگم که بیدار میمونم و نگران نباشه بره بخوابه ... پرده های شیشه های پذیرایی رو میکشم و یه نگاهی به آشپزخونه میندازم و بجز یدونه چراغ توی راهرو چراغارو خاموش میکنم و یه لیوان شیر میریزم برای خودم و میشینم رو صندلی ِ بابا و با پام خودم رو تکون میدم و تاب میخورم آروم آروم، لپ تاپم روو پام داره یه اجرایی رو پخش میکنه که یه دوستی برام فرستاده و به دلم نشسته صدای خواننده برام شبیه لالایی میمونه شبیه قصه ی زندگی قصه ی زندگی شاید چون واقعی هر کدوم شعرهاش قصه دارن پشتشون ... محو صدای خواننده پتوی نازکم رو به خودم میپیچم و فرو میرم تو خودم ...   میدونی گاهی میون همه ی دغدغه های زندگی و بالا پایین هاش یادم میره که من یک زن خونه دار و خانوم و حساس و عشق آشپزی و مراقب اتفاقات خونه بودن و مامان و حتی یه نمور سنتی تو وجودم دارم همه دارن منم دارم و بودنش هیچ تناقضی با بودن هنگامه ی مستقل و عشق سفر و دیوونه و کودک  و بی قرار و فراری از روزمرگیم  نداره   ... یه شبایی مثل امشب میشه آروم تو گوش آیینه زمزمه کرد که گاهی چقدر دلم برای این زن وجودم تنگ میشه چقدر دلم جلو جلو بی قرار و هوایی  روزی میشه که با قانون های بی قانونی زندگیم، با قانون های خودم، یه سقف بالای سرم باشه که فقط و فقط مال منه و یه نفر دیگه کنارم ...  چقدر جلو جلو بی قرار کسی میشه که باشه و خونه ای که باشه میشه که چراغ هاش رو خاموش کنم و نرم توی تخت دو نفره ی اتاق خوابش که گرم وجود ِ یه نفر دیگه است بلغزم و بدونم که آرامش بزرگترین سرمایه ی زندگیمه ... بزرگترین خوشبختیمه اصلا ...
و دیگر هیچ ... 

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

شبانه



موهام دوباره بلند شده و اینقدر بلند شده که میشه قلمبه جمعش کنم بالای سرم و خب لذت زندگی در این مواقع اینه که خودکارم رو یا مداد و قلمم رو حین درس خوندن و طراحی و کار کردن بذارم بین قلمبه ی موهام و یادم بره کجاست  بعد هی دمبالش بگردم هی دمبالش بگردم پیداش نکنم بعد بیخیالش شم یه مداد دیگه بردارم بعد یکی دیگه بعد تهش یه قلمبه مو رو کله ام باشه و دو سه تا خودکار و مداد مختلف توش گیر کرده باشن همچینی مثل شاخ!  دارم نیم رخ خودم رو توی پنجره ی اتاقم نگاه میکنم و به خودم میخندم دلم برای موهام تنگ شده بود بعد از دو سال موهام داره دوباره بلند میشه و من له له زیاد بلند شدنش رو دارم میزنم که یه وری ببافمشون ولو شه رو گردنم اعتراف میکنم دلم براشون تنگ شده بود دلی که قرار بود دلتنگی فراموشش شه برای موهاش هم تنگ شده بود، همیشه قرار نیست موها کوتاه شه که یه دوره ی جدید شروع شه گاهی باید بلند شه بلند شه و سپرده شه به باد که بپیچه توش و قصه ی فردا رو زیر گوشم زمزمه کنه و بگذره
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

من



من خوشبختم، عجیب خوشبختم... 

خوشبختم که هستم... که خودمم و خودم رو دوست دارم، که بلدم بخندم... که بلدم بخندونم... که بلدم گریه کنم... که تنها گریه میکنم که کسی از اشکهای عجیبم اشکش در نیاد... که میون همه ی دردسرهای کوچیک و بزرگ زندگی هنوز هم زندگی میکنم و سعی میکنم خووب زندگی کنم ... 

من؟ همینی که هستم همین دخترکی که روز به روز سعی میکنم بهترش کنم همینجور کم و زیاد همینجور به مدلاسیون خودم همینجور هنگامه وار به قول اولدوز و همیشه گفتنش  آشوب وار اما خوشبختم و میدونم همه ی این بی قراری ها همه ی این کم و زیاد بودن های زندگی همه ی همش تهش میرسه به یه روزی که برگردم و نگاه کنم ببینم اون چیزهایی رو که توی زندگیم خواستم رو دارم زورم بالاخره رسیده و تونستم بدست بیارم زورم بالاخره رسیده و تونستم
 اون آدمی باشم، اون انسانی باشم که دلم خواسته، زورم بالاخره رسیده و نه همه ی عالم و آدم دنیارو اما دورو بر خودم رو کردم اون چیزی که دلم میخواد من خوشبختم به رویای فردایی که امروز برای ساختنش تلاش میکنم و میدونم که بهش میرسم یه روزی که دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره و من صبورم برای فردا ، فردایی که گاهی عجیب دلم میخواد که زودتر برسه و گاهی دلم میخواد که به موقعش برسه نکنه که زود رسیدنش کار بده دستم ... من خوشبختم ، عجیب خوشبختم و ایمان دارم که خوشبختی و لذت دست به سینه نشسته کنار خونه و اتاق ِ همه ی ما و داره نگاهمون میکنه که چجوری دور خودمون میچرخیم و دنبالش میگردیم و گاهی حتی تا آخر عمر پیداش نمیکنیم 
و دیگر هیچ ...

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

قرار ِ من و تولدم و آسمون ...



یه موقع هایی هست برای هضم اتفاقات احتیاج به گذر زمان داری این روزهای اخیرم رو میتونم تو هزار هزار تا پست وبلاگ بنویسم تنها چیزی که میدونم اینه که باید شروع به نوشتن کنم وگرنه تمام این حرفهای نگفته نفسم رو میبره، بذار اولین حرف از مهر ماه فراموش نشدنیه امسال حرف فوت کردن شمع های بیست و شش سالگیم باشه و آرزویی که میخوام تو تاریخ ثبتش کنم که بمونه و برسم بهش و فردایی باشه که بیام این پست رو ببینم و اون خنده ی شیرین ِ بغض آلودم موقع فوت کردن شمع یادم بیاد و به خودم بخندم و بگم پشیمون نشدی از ایمان داشتن به آرزویی که باید به واقعیت تبدیل میشد دخترکم ... پشیمون نشدی از خواستن از شمع  بیست و شش سالگیت
و دیگر از هیچ ...