وقتی زخم های عمیق داشته باشی وقتی نشسته باشی تو خودت ریز ریز زخم هات رو لیسیده باشی و آرووم شدنشون رو نگاه کرده باشی، وقتی نشسته باشی دونه دونه تیغ های حرف های سختی رو که شنیدی رو از تنت درآورده باشی، وقتی با اشتباهات بزرگ زندگیت با هر بدبختی که شده کنار اومده باشی، وقتی سرت رو خم نکرده باشی و با هر سختی صاف وایساده باشی، وقتی نفست تو بی نفس ترین لحظه های زندگیت بریده بریده اما بالاخره بالا اومده باشه، وقتی دست و پا زده باشی و از دست داده باشی، وقتی خون گریه کرده باشی و زورت نرسیده باشه، وقتی نشدن رو توی زندگیت تجربه کرده باشی، وقتی رفتن رو بی سر و صدا رفتن و گذشتن رو توی زندگیت یاد گرفته باشی، وقتی دردها و نداشتن هات سرمایه های بزرگ زندگیت بشن، وقتی با رد پاهای کم عمق و پر عمق اومدن ها و رفتن های آدم ها تو زندگیت روی دلت روی وجودت کنار اومده باشی حتی گاهی با کمی درد و خونریزی با خودت، وقتی برای یه مدت خیلی طولانی دیوار بالای تختت تکیه گاه اشکات شده باشه و خروس زری پیرهن پری و حسن و خانوم حنا قصه های شب هات برای آروم خوابیدن، وقتی خسته شده باشی یه موقع هایی اینقدر خسته که زانوهات توان وایسادن نداشته باشن، وقتی حرف زیاد بزنی اما حرفی که باید بزنی رو هیچوقت نگی، وقتی دل بدی به دل آسمون وقتی یاد بگیری جلوی خودت رو بگیری و دخترک مهربون ِ همیشه پذیرای همه چیز وجودت رو ببوسی و بگی : آهای همیشه قرار نیست مهربون باشی، و بگی نه بگی نه و بتونی سخت و سنگ باشی حتی از نظر بقیه خیلی بدتر از سنگ ... وقتی دیگه برات مهم نباشه دیگران چه فکری درباره ات میکنن اصلا دوستت دارن یا ندارن، وقتی تو آیینه نگاه کنی و بگی من همینم، کم و زیاد خوب و بد همینم و همین که هستم و هر روز دارم یاد میگیرم بهتر باشم خوبم، همین که خودمم و بازی نمیکنم کس دیگه ای رو خوبم، وقتی اینجوری باشی یواش یواش لمس میشی اینقدر لمس میشی که یاد میگیری تو قدم اول همه دنیا رو دوست داشته باشی همه آدمها رو، طبیعت رو، زندگی رو ... یاد میگیری دلت بزرگ بشه بزرگ بشه بزرگ بشه که همه ی آدمها توش جا بشن که محبتت رو از کسی دریغ نکنی تا اونجایی که بهت آسیب نرسونه اما یاد هم میگیری که کسی توی دلت نمونه یاد میگیری آدمها همون جور که میان یه روز، اتفاقی میان تو زندگیت، یه روز هم میرن بعضی هاشون زود بعضی هاشون دیر یاد میگیری کسی قرار نیست به این سادگی ها بمونه انگار بعد وایمیسی دنیا و آدم هاش رو نگاه میکنی و لبخند خیست نشون میده که شمشیرت رو گذاشتی زمین و صلح کردی، نشون میده که باور داری که زندگی سیاه و سفید نیست یه عالمه تنالیته های خاکستری داره که هنوزم تو دونه دونه اشون امید هست و تو با زندگی و سرنوشت صلح کردی حتی با اینکه طعم دردهای زندگی گاهی خیلی به سیاهی نزدیکت کرده اما هر بار با اینکه سخت شدی سخت تر شدی حتی شاید لمس شدی اما برگشتی به میونه ی خاکستری زندگی، برگشتی و باور کردی که سیاهی مطلق وجود نداره همون جور که سفیدی مطلق وجود نداره مهم اینه که سرجات بمونی و زندگی کنی گاهی کم گاهی زیاد گاهی حتی بیشتر شبیه مــُردگی تا زندگی اما اونایی که پای خواسته هاشون وایسادن ته تهش بردن شاید خیلی دیرتر از خیلی های دیگه اما ته تهش بالاخره بردن و من یه نگاه به گذشته ام میکنم یه نگاه به حالم کی زندگی ساده گرفته که این دفعه ی دومش باشه چه خیالی از اونهایی که هستن و میمونن و چه خیالی از اونهایی که میرن و نمیمونن به قول کسی دنیا پر از بهانه است برای رفتن و دلیل برای ماندن
و دیگر هیچ ...
..
.