۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

پریشان نوشته های یک دختر امیدوار



دستش بین پاهاش بود و کلاسورش و کیفش روی دستش لرز تنش به شک انداختم اول اما مگه میشد! تو تاکسی! تو خیابون! عملی نبود آخه اصلا !!
 سیاهی چشماش که رفت بالا تقریبا مطمئن شدم داره چیکار میکنه نمیدونستم پیاده شم، بیشتر به در بچسبم به راننده حرفی بزنم مثل همیشه که میترسم خفه خون گرفتم و چسبیدم به در، انقلاب از تاکسی پیاده که شدم اینقدر بهت داشتم کنار خیابون یه چند دقیقه وایسادم پسره هم پیاده شد و رفت سمت میدون مثل آدمهای عادی، مثل همه ی آدمهایی که هر روز از کنارم رد میشن مثل همه آدمها ...

 سوار بی آر تی شدم برم سمت پیچ شمرون، اشتباه وحشتناکی بود تو شلوغ ترین ساعت ممکن بی آر تی! خریت بود بیشتر تا اشتباه! ایستگاه چهارراه دو تا خانوم در حالی که همدیگه رو میزدن همزمان با هم سوار شدن سر سوار شدن دعواشون شده بود اولش فحش و بد و بیراه ساده زیر لب بود یهو شوخی شوخی شد مشت و لگد و فحش هایی که حتی آقایون از شنیدنش صداشون در اومد این به چادر و زیر چادر و جد و آباد اون یکی فحش میداد اونم نه فحش معمولی ... اون یکی به موی های لایت و مانتوی کوتاه و مادر و پدری که دختر بزرگ کرده بودن دختره هم سن و سال خودم بود و خانومه هم سن و سالای مامانم شاید ... اینقدر همدیگه رو زدن و فحش دادن تا همه اتوبوس بلند داد زدن که راننده نگه داره پیاده شون کنه که تا اونجایی که من پیاده شدم پیاده شون نکرد به زور از وسطشون رد شدم از خودم رو تقریبا انداختم بیرون از اتوبوس خیس عرق بودم از عصبانیت و فشار، مردم تو اتوبوس میخندیدن بهشون مردم خیلی جدی میخندیدن به دعواشون اولش! خدایا یعنی چی آخه!!!
 نفسم بالا نمیومد نشستم لب جدول کنار خیابون و بی اختیار زدم زیر گریه از زور استرس و فشاری که بهم اومده بود قلبم تیر میکشید  برای خودم گریه میکردم و درد دلم یا برای آدمهای دورو برم نمیدونم فکر کنم  بیشتر برای دختری گریه میکردم که قرار نبود شهرش این شکلی باشه دختری که امید داشت دختری که یه روزی نمیترسید از آدمها ...
یه ماشینه از کنارم رد شد بوق زد برام سرم رو بلند کردم با چشمای خیس نگاش کردم پاش رو گذاشت رو گاز بلند شدم رفتم سمت کوچه ی مقصدم روی سر در بیمارستان توانبخشی تو پیچ شمرون نوشته بود امنیت بزرگترین موهبت الهی است
گریه ام تبدیل به هق هق شد دیگه برای کسی گریه نمیکردم برای خودم گریه میکردم برای دختری که امنیت رو حس میکرد یه روزی تو این خیابونا گریه میکردم .. برای دردی که تموم قفسه ی سینه ام رو گرفته بود و نفسم رو بریده بود گریه میکردم ..

 ناامیدی ِ محض تو یه لحظه و یهو تو خیابون زدن زیر گریه برای دختری که معروفه به امیدواری سخته، درد داره، بیشتر از آدمهای معمولی درد داره اما اجتناب ناپذیره انگار ... اینکه هر روز و هر روز به تصمیمت مصمم تر شی و روز شماری کنی برای نبودنت اینجا درد داره اما اجتناب ناپذیره ... اینکه رسما از آدمها و عمل ها و عکس العمل هاشون بترسی درد داره اما این روزا اجتناب ناپذیره انگار
و دیگر هیچ ...

پ.ن : امشب این قرص لعنتی رو که بخورم و بخوابم فردا پاشم نفسم میاد سر جاش، هوا که روشن شه من ِ خر باز هم امیدوار میشم به تموم شدن سیاهی اما امشب... امشب هیچ امیدی ندارم امشب رسما امیدوار ترین آدمی که خودم تو تموم زندگیم میشناسم بی امیدترین آدم دنیاست.
پ.ن1 : شب های تهران عجیب ازین بالا آرومه، قشنگه حتی، اما امشب من تموم وجودم به هوای تموم اتفاقات زیر پوست این شهر داره میلرزه اتفاقاتی که داره برای هممون عادی میشه ...

۱ نظر: