امشب رو بغل کردم نشستم لب پنجره هی برمیگردم از قبلناش نگاه میکنم میرسم به الان هی دلم غنج میره ... به قول ِ یه کسی :
بعضی وقت ها باید سکوت کرد و به یه بلندی رفت و عمیق شد و نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه ...
هم اون موقع هایی که دلت میگیره و آب روغن قاطی میکنی و میمونی که چه کاری دست خودت دادی و چی کارش باید بکنی و هم اون موقع هایی که از ذوق دلت میخواد همه دنیارو بریزی بهم و ذره ذره لذتی که داری رو مزه کنی و غرق شی توش حتی ...
بذار امشب رو سکوت کنم و فقط ثبتش کنم تو تاریخ که اینقدر امید تو تنم بعد از مدتها جون گرفته که نمیدونم چیکارش بکنم، حرف برای زدن زیاده اما وقتی میشه همش رو بغل کرد و سکوت کرد و توشون غرق شد باید دل داد به دل ِ امید ِ و فردا که مال ما بوده و هست و دیب هم دیگه گله نداره ازش
و دیگرهیچ ...